زندگی من شهرادزندگی من شهراد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

همه زندگی من و بابایی

سه ماهگی شهرادم.

عشق زندگی ما سه ماهگیت مبارک پسرم.   شهرادم سلام. پسر ابرو پیوسته و مژه بلند من. امروز آخرین روز ماه سومت بود. این روزا اونقدر ناز شدی که اندازه نداره. فقط میخندی و صدا از خودت در میاری. ............اواز می خونی و کلی با دست و پاهات بازی میکنی.تازگی ها هم یاد گرفتی که غلت میزنی و به شکم می خوابی.. نازت که میکنم میخوای باهام حرف بزنی و آغوآغو میکنی.            شب ها هم خوابت بهتر شده یعنی از ساعت چهار به یک و نیم  یا دو تغییر کرده عزیزم. مثل قبل آرام و صبور و خوشرو هستی فقط زمانی گریه میکنی که گرسنه باشی. و همچنان با اشتها شیرت رو میخوری. و زمانیم که خ...
17 شهريور 1393

اولین گردش خارج از شهر شهرادی " آبشار غول سنگ "

سلام پسر گلم. امروز بیست و هشت مرداد روز سه شنبه هست. تنها فرصتی که از اول هفته نصیبم شد تا برات از تفریح بیرون از شهر که رفتیم بنویسم. این جمعه همراه خاله زری و خاله منیره تصمیم گرفتیم بریم آبشار غول سنگ. نزدیکای ظهر بود که از شهر خارج شدیم  و تا برسم اونجا که حدود 75 کیلومتر از شهر فاصله داره دو ساعتی طول کشید.  آبشار شلوغ بود اما هوای اونجا با درختای بزرگ و رودخونه خوشگلش عالی بود. شما اونروز پسر فوق العاده خوبی بودی که بیشتر وقت توی ننو کوچولوت که برده بودیم خواب بودی. هوای عالی با نسیم ملایم که میوزید رو حسابی دوست داشتی. بخاطر وجود گلت نتونستم برم همه جای اطراف رو ببینم اما  بازم خوش گذشت و ما فقط به چند تا عکس که ...
28 مرداد 1393

واکسن دو ماهگی شهرادی.

عشقم سلام الان که دارم مینویسم ساعت هفت ونیم بعد از ظهر نوزدهم مرداد تو  و بابایی هنوز خوابیدین. امروز صبح ساعت نه وقتی آماده شدیم برای رفتن به درمانگه قطره استامینوفن رو بهت دادم  و بعد منظر بابایی نشستیم اینم عکس شهرادی منتظر باباییش. بابایی اومد و با کلی ناز رفتیم در مانگاه. قد و وزنت عالی بود .قدت شده 58 سانت و وزنتم 5 کیلو 700 . بعد از همه توضیحاتی که داده شد رسیدیم به واکسن. بابایی خوابوندت روی تخت ومنم پشتش ایستادم. داشتی به بابایی میخندی و حرف میزدی که آمپول اول و زدن . وای که دادت رفت هوا. با کلی ناز داشتی آروم میشدی که آمپول دومم به پای راستت زدن. دیگه ساکت نشدی تا رسیدیم توی ماشین. اونجا یا چشم های پر از...
19 مرداد 1393

شهرادی شب و روزش رو گم کرده!!

سلام پسر قشنگ و نازم. چشم و چراغ آلونک ما. الان دیگه داره دو ماهگیت تموم میشه. و دو روز آینده واکسن داری میگن این واکسن یکم بچه ها رو اذیت میکنه.ایشالا که به سلامت این مرحله رو میگذرونی عزیزم. چند وقتیه که نتونستم بیام و برات مطلب جدید بزارم ویندوز مشکل پیدا کرده و باباییم طبق معمول وقت نداره باید  هزار مرتبه بهش یاداوری کنی که یه کاری برات انجام بده . والان با کلی مکافات و تاخیر در خدمت خاطرات  کودکی گل پسری هستم. اینم جدید ترین عکس شهرادی عشق ما. شهرادم پسر کوچولوی من، مدتیه که شبها تا دیر وقت بیداری و منم پا به پای تو بیدار. وقتی ماه رمضان بود دلم خوش بود که بیشتر مردم مثل من بیدارن و تنها نیستم.اما بعد از اون غ...
16 مرداد 1393

..... تا سی روزگی پسر دلبندم شهراد ....

سلام پسر خوشگل و ناز مامان. الان که برات مینویسم سی روزه هستی. تا امروز روز های خوب و با استرسی رو گذروندیم. روزی که از بیمارستان مرخص شدیم مقدار کمی زردی داشتی و دکتر مرخصت کرد با این حساب که چند روز بعد برای چکاپت به مطب یریم . چند روزی گذشت وبعد تست عدد زردی تو به 16 رسید. دکتر توصیه کرد در بیمارستان بستری بشی اما من خیلی میترسیدم بنابراین به خواست خودمون دکتر دارو داد. و چند روز آینده هم به خوردن دارو های دکتر و دارو های گیاهی که عزیز بهت میداد گذشت.طول این مدت مراسم کوچکی بعنوان حمام ده دادیم و تعدادی از فامیل رو هم دعوت کردیم.                خلاصه ما...
18 تير 1393

..... و اما آمدن شهراد .....

سلام پسر نازم. سلام عشقم. سلام همه ی آرزوهام..... الان که پیشمی میدونم که سالمی .شکر خدا. دیگه چیزی از خدا نمی خوام جز سلامتی و عاقبت به خیری تو. خدا با دادن تو بهترین نعمتش رو بهم داد. الان که دارم برات مینویسم تازه از خونه عزیزجون اومدیم. بعد دنیا اومدنت نزدیک چهار روز بیمارستان بودیم. دو روز بعد مرخص شدن خونمون بودیم. و بعدش با اصرار عزیز رفتیم و مزاحم عزیز و آقا جون شدیم تا الان. که بابت همه زحماتی که برای ما کشیدن ازشون ممنونیم و دستشون رو می بوسیم. و بابت داشتن پدر  و مادر به این خوبی خدا رو شکر میکنم که نعمت به این با ارزشی بمن داد. ایشالا حالا حالا ها سایشون بالای سرمون باشه. آمیییییییییین.      &n...
31 خرداد 1393

دنیای من، همه وجود من برا اومدن خیلی عجله داشت.........

             بسر کوچولوی ما نذاشت کار به هفته دیگه برسه دید مامان و باباش از انتظار خسته شدن .زود تر از موعدش اومد و به همه این دوری ها خاتمه داد. روز یکشنبه ساعت ده و نیم شب کیسه آبم پاره شد. وساعت دوازده و بیست و پنج دقیقه نیمه شب دنیا اومدی و با اومدنت همه دنیا رو برامون بهشت کردی عزیزم. عشقم الان شرایطم اصلا خوب نیست در اصرع وقت با تمام جزئیاتش میام و برات مینویسم. همه وجودم فعلا دو تا از عکس هاتو برات میزارم تا هم دوست جونا ببیننت و هم اولین پست تولدت بی عکس نباشه. هزارتا میبوسمت و دنیا دنیا عاشقتم و تا آخر عمر من و بابایی خدا رو شاکریم که پسر به این نازی و ملوس...
22 خرداد 1393

باورم نمیشود یعنی من مادر میشوم....

رسید آن لحظه ناب خدایی...... کم مانده به وسعت چند ساعت زمینی......... ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها را می شمارم.......بی تابم، بی تاب فرشته آسمانی ام........  میدانم چند روزیست در هوای آمدن ،به دلم پر میکشی....... من خسته را بگو......... دلم قطعه های پازل مادری را کنار هم میچیند ،در تنگنای ثانیه ها............ نگران نباش به هم که بچسبانم در آغوشم آرام گرفته ای........ چیزی نمانده به مادر شدن............چیزی نمانده به آن لحظه آفتابی........ که دنیای تاریکم را به یک باره فراری دهی.............. مادرانه مینویسم......... چند شبی ست عطر مادرانه ام را با قاصدکی به دنیای آرام رویاییت میفرستم...... آرام بیارا ، که فردا ر...
17 خرداد 1393

هفته 38...........

سلام شهرادم.... خوبی پسر تپلی من ؟؟؟؟ منم خوبم عزیزم. دیگه حوصله ات سر اومده ؟؟ می دونم نازم بی قراریتو کاملا متوجه میشم.... تو هم فهمیدی که دیگه وقت داره تموم میشه و لحظه اومدنت نزدیکه... مامانی کم کم چمدونتو ببند و خودتو برای یه مسافرت مهم آماده کن. نترس عزیزم تنها نیستی من و بابایی کنارتیم و قدم به قدم چشم ازت بر نمی داریم عمرم....                   سعی کن خاطرات این خونه کوچولوت رو توی ذهنت و قلبت بسپری و هیچ وقت یادت نره لحظه به لحظه شو . دور و برت رو خوب نگاه کن.... از زمانی که یه بند انگشت بودی تا حالا که بزرگ شدی و به قول دکتر ها رسیده&...
13 خرداد 1393

یه روز ابری.......

سلام عشق کوچولوی مامانی. خوبی عزیز دلم؟؟؟؟ منم خوبم و نگران جگر گوشم و تو با تکون خوردنات بهم دلداری میدی و میگی حالم خوبه. پسرم دیروز رفتم دکترم، برام آزمایش نوشت و شنبه اول وقت میرم آزمایشگاه. تا خیالمون راحت بشه. ایشالا که مشکلی نیست.خدا جون کمکمون میکنه زندگی من........ راستش یادته قبلا بهت گفتم خونمون رو با اینکه کوچیکه بخاطر حیاط و باغچش و گل های خوشگلم دوست دارم؟؟؟ امروز یکم حالم بهتر بود و هوا هم ابری و بهاری و دل انگیز. منم رفتم توی حیاط و خودمو سرگرم باغچه کردم تا کمتر فکر و خیال کنم و کلا حال و هوام عوض بشه. گفتم از این گل ها برات عکس بگیرم تا اگه یه روز خونمون رو عوض کردیم برات یادگاری بمونه و هم بدونی ماما...
8 خرداد 1393