..... تا سی روزگی پسر دلبندم شهراد ....
سلام پسر خوشگل و ناز مامان. الان که برات مینویسم سی روزه هستی. تا امروز روز های خوب و با استرسی رو گذروندیم. روزی که از بیمارستان مرخص شدیم مقدار کمی زردی داشتی و دکتر مرخصت کرد با این حساب که چند روز بعد برای چکاپت به مطب یریم . چند روزی گذشت وبعد تست عدد زردی تو به 16 رسید. دکتر توصیه کرد در بیمارستان بستری بشی اما من خیلی میترسیدم بنابراین به خواست خودمون دکتر دارو داد. و چند روز آینده هم به خوردن دارو های دکتر و دارو های گیاهی که عزیز بهت میداد گذشت.طول این مدت مراسم کوچکی بعنوان حمام ده دادیم و تعدادی از فامیل رو هم دعوت کردیم.
خلاصه مامانی روزها گذشت و گذشت هر کسی هر دارویی تجویز میکرد ما تهیه کرده و بهت میدادیم و سه بار دیگه هم ازت تست گرفتیم که هر بار چقدر گریه میکردی و هر بار عدد از 14 پایین تر نیومد. دیگه هم من و بابایی خسته شده بودیم هم تو از این قطره و قرص خوردن و تست دادن.... اینبار تصمیم گرفتیم خودمون از دکتر بخواییم بستری بشی چون دیگه جایی برای صبر کردن نبود و این هم بیماری شوخی بردار که به امید داروهای خانگی رفع بشه. دکتر برگه بستری رو نوشت وما هم آخر همون شب به بیمارستان رفتیم. بعد انجام کارها بابا رفت ومن و تو تنها موندیم. اولش توی دستگاه نمیخوابیدی و به چشم بند عادت نداشتی. من باید منتظر می شدم خوابت عمیق بشه بعد زیر مهتابی میرفتی. اونشب خواب خوبی کردی. اما فرداش تا ظهر خواب عمیقی در کار نبود.
مامانی از خستگی و بی خوابی داشتم پس میوفتادم. اصلا توان اینکه نگهت دارم رو نداشتم و تو هم نمی خوابیدی.روز اول ماه رمضان بود و از دلم نمیومد عزیز رو توی این گرما با زبان روزه بکشم اونجا بنابراین تا ساعت سه مقاومت کردم تا باز خاله زری بیاد. بقیه خاله ها هم که خودشون بچه کوچیک داشتن. بعد اومدن خاله من سریع رفتم و استراحت کردم. تا اینکه نزدیک افطار خاله هم رفت.و بعد افطار عزیز اومد طول این مدت پرستار ها مدام دمای بدن ،حرارت، نبض،و ... رو میگرفتن عزیز تا آخر شب بود و رفت .طول روز دو بار بابایی اومد تو رو ببینه که نشد. یعنی نوزادان ملاقات نداشتن. اونشب بعد رفتن عزیز طولی نکشد که از خواب بیدار شدی و شروع به گریه کردی جوری که دیگه کاری از من بر نمی آمد.
پرستار بهت گرمیچر داد و چند تا از همراهان بچه ها در ساکت کردنت کمک کردن اما بی فایده بود. که بعد از مدتی که دارو تاثیر کرد ساکت شدی و بخواب عمیقی فرو رفتی تا جایی که ساعت 6 صبح که ازت خون گرفتن اصلا گریه نکردی و دوباره خوابیدی. وای پسرم حالا میفهمم که خاله مبینا طول این شش ماه چی کشید شب تا صبح همش بیدار و بچه ای که مدام فقط گریه میکنه و جیغ میزنه رو آرام کردن یعنی چی؟
خلاصه اینکه ساعت ده دکترت یعنی دکتر تاج بخش شما رو دید گفت از نظر ظاهر وضعیتت خوبه ولی باید منتظر جواب آزمایش بمونیم.اصلا امید نداشتم چون مثل بقیه بچه ها توی دستگاه نبودی. بازم عزیز اومد و من کمی استراحت کردم. ساعت نزدیک یک ظهر بود که عزیز رفت من بالای سرت بودم و پرستار اومد و گفت پسرت مرخصه. جواب آزمایش اومده و زردیه نی نیتون پایین اومده. از خوشحالی داشتم بال درمیاودرم. سریع به بابا زنگ زدم وتا ساعت دو ظهر کارهای ترخیص انجام و به خونه اومدیم عزیزم......
چند روز گذشته:
مامانی بعد از گذشتن از مرحله افتادن نافت که دیگه داشت عوفونت میکرد و زردی که کلی طول کشید تازه متوجه گرسنگی تو و کم شیری من شدیم. آخه برعکس بقیه بچه ها بعد خوردن شیر تو هنوز شیر میخواستی و گرسنه بودی. با پرسه و جو از بقیه مامان ها و مشخصات اونها و خودم به این نتیجه رسیدم که شیر من در برابر اونها خیلی کمه. وقتی با دکترت مشورت کردیم گفت وزنت در مقایسه با سنت کمه و حتی به حداقل وزن هم نرسیدی و باید شش وعده طول روز بهت شیر خوشک بدیم البته بعد از تمام شدن شیر خودم. مامانی اصلا نمی خوام شیر خشکی بشی ولی شبها از گرسنگی نمی خوابیدی و گریه میکردی منم چاره ای ندیدم ولی سعی خودمو میکنم که از خودرن شیر مامانی محروم نشی..این بود اتفاقاتی که طول این یک ماه برای ما افتاد.
در طی این سی روز تو پسر خوبی بودی اکثر شبها می خوابی و فقط برای شیر خوردن بیدار میشی. همیشه آرومی. همون طور که تو دلم از خداجون می خواستم. نگاه های با معنی و مستقیمی میکنی که نمیشه گفت نگاه یه بچه چند روزه هست و قتیم که سر حالی و خوابت تموم شده و تمیزی خنده هایی می کنی که دل آدمو میبری. باباییم کنار همه این لذت ها عاشق ملچ و ملوچ دست خوردنت و حمله ای که موقع شیر خوردن میکنیه خلاصه که عشق من سی روزی هست که با دو تا بال کوچولوت از آسمونای دور اومدی و مهمون خونه کوچیک ما شدی. و با اون دست و پاهای ریزت ، با اون خنده های نمکیت ، با اون چپ چپ نگاه کردنات ، با اون اشتهای سیری ناپذیرت و با همههههههههههه سادگی هات و شیرین کاریات دل ماهارو بردی . جوری که لحظه ای بی تو زندگی ما معنا ندارد به معنای واقعی....... همه هستی ما یک ماهگیت مبارک پسرم.
اینم چند تا از عکس های اتفاقات این سی روز.
یک شب قبل از بیمارستان رفتن شهراد مراسم گل غلتان. بالاخره گل پسری به بهار امسال رسید.
شهراد در بیمارستان.
واین عکسم زمانی بود که بر خلاف بقیه بچه ها توی دستگاه نمی رفتی و بیرونو بیشتر دوست داشتی عزیزم.
واینم چشمبندی که تا وقتی بزرگ بشی توی صندوقچه خاطراتت می مونه.
ببخش مامانی دیر میام و برات مینویسم. با وجود گل تو بیشتر وقت من پر میشه. عیب نداره مطالبو جمع میکنم یه دفعه میام با خبر های مهم و زیاد . هزار تا دنیا عاشقتیم.
هجده/ تیر/نود وسه *** یازده/ رمضان