زندگی من شهرادزندگی من شهراد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

همه زندگی من و بابایی

..... تا سی روزگی پسر دلبندم شهراد ....

1393/4/18 16:13
نویسنده : مامان شهناز
1,040 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر خوشگل و ناز مامان. الان که برات مینویسم سی روزه هستی. تا امروز روز های خوب و با استرسی رو گذروندیم. روزی که از بیمارستان مرخص شدیم مقدار کمی زردی داشتی و دکتر مرخصت کرد با این حساب که چند روز بعد برای چکاپت به مطب یریم . چند روزی گذشت وبعد تست عدد زردی تو به 16 رسید. دکتر توصیه کرد در بیمارستان بستری بشی اما من خیلی میترسیدم بنابراین به خواست خودمون دکتر دارو داد. و چند روز آینده هم به خوردن دارو های دکتر و دارو های گیاهی که عزیز بهت میداد گذشت.طول این مدت مراسم کوچکی بعنوان حمام ده دادیم و تعدادی از فامیل رو هم دعوت کردیم.محبتمحبتمحبتمحبت

              

خلاصه مامانی روزها گذشت و گذشت هر کسی هر دارویی تجویز میکرد ما تهیه کرده و بهت میدادیم و سه بار دیگه هم ازت تست گرفتیم که هر بار چقدر گریه میکردی و هر بار عدد از 14 پایین تر نیومد. دیگه هم من و بابایی خسته شده بودیم هم تو از این قطره و قرص خوردن و تست دادن.... اینبار تصمیم گرفتیم خودمون از دکتر بخواییم بستری بشی چون دیگه جایی برای صبر کردن نبود و این هم بیماری شوخی بردار  که به امید داروهای خانگی رفع بشه. دکتر برگه بستری رو نوشت وما هم آخر همون شب  به بیمارستان رفتیم. بعد انجام کارها بابا رفت ومن و تو تنها موندیم. اولش توی دستگاه نمیخوابیدی و به چشم بند عادت نداشتی. من باید منتظر می شدم خوابت عمیق بشه بعد زیر مهتابی میرفتی. اونشب خواب خوبی کردی. اما فرداش تا ظهر خواب عمیقی در کار نبود.                

مامانی از خستگی و بی خوابی داشتم پس میوفتادم. اصلا توان اینکه نگهت دارم رو نداشتم و تو هم نمی خوابیدی.روز اول ماه رمضان بود و از دلم نمیومد عزیز رو توی این گرما با زبان روزه بکشم اونجا  بنابراین تا ساعت سه مقاومت کردم تا باز خاله زری بیاد. بقیه خاله ها هم که خودشون بچه کوچیک داشتن. بعد اومدن خاله من سریع رفتم و استراحت کردم. تا اینکه نزدیک افطار خاله هم رفت.و بعد افطار عزیز اومد  طول این مدت پرستار ها مدام دمای بدن ،حرارت، نبض،و ... رو میگرفتن عزیز تا آخر شب بود و رفت .طول روز دو بار بابایی اومد تو رو ببینه که نشد. یعنی نوزادان ملاقات نداشتن. اونشب بعد رفتن عزیز طولی نکشد که از خواب بیدار شدی و شروع به گریه کردی جوری که دیگه کاری از من بر نمی آمد.

پرستار بهت گرمیچر داد و چند تا از همراهان بچه ها در ساکت کردنت کمک کردن اما بی فایده بود. که بعد از مدتی که دارو تاثیر کرد ساکت شدی و بخواب عمیقی فرو رفتی تا جایی که ساعت 6 صبح که ازت خون گرفتن اصلا گریه نکردی و دوباره خوابیدی. وای پسرم حالا میفهمم که خاله مبینا طول این شش ماه چی کشید شب تا صبح همش بیدار و بچه ای که مدام فقط گریه میکنه و جیغ میزنه رو آرام کردن یعنی چی؟

   خلاصه اینکه ساعت ده دکترت یعنی دکتر تاج بخش شما رو دید گفت از نظر ظاهر وضعیتت خوبه ولی باید منتظر جواب آزمایش بمونیم.اصلا امید نداشتم چون مثل بقیه بچه ها توی دستگاه نبودی. بازم عزیز اومد و من کمی استراحت کردم. ساعت نزدیک یک ظهر بود که عزیز رفت من بالای سرت بودم و پرستار اومد و گفت پسرت مرخصه. جواب آزمایش اومده و زردیه نی نیتون پایین اومده. از خوشحالی داشتم بال درمیاودرم. سریع به بابا زنگ زدم وتا ساعت دو ظهر کارهای ترخیص انجام و به خونه اومدیم عزیزم......

چند روز گذشته:             

مامانی بعد از گذشتن از مرحله افتادن نافت که دیگه داشت عوفونت میکرد و زردی که کلی طول کشید تازه متوجه گرسنگی تو و کم شیری من شدیم. آخه برعکس بقیه بچه ها بعد خوردن شیر تو هنوز شیر میخواستی و گرسنه بودی. با پرسه و جو از بقیه مامان ها و مشخصات اونها و خودم به این نتیجه رسیدم که شیر من در برابر اونها خیلی کمه. وقتی با دکترت مشورت کردیم گفت وزنت  در مقایسه با سنت کمه و حتی به حداقل وزن هم نرسیدی و باید شش وعده طول روز بهت شیر خوشک بدیم البته بعد از تمام شدن شیر خودم. مامانی اصلا نمی خوام شیر خشکی بشی ولی شبها از گرسنگی نمی خوابیدی و گریه میکردی منم چاره ای ندیدم ولی سعی خودمو میکنم که از خودرن شیر مامانی محروم نشی..این بود اتفاقاتی که طول این یک ماه برای ما افتاد.

                        

در طی این سی روز تو پسر خوبی بودی اکثر شبها می خوابی و فقط برای شیر خوردن بیدار میشی. همیشه آرومی. همون طور که تو دلم از خداجون می خواستم. نگاه های با معنی و مستقیمی میکنی که نمیشه گفت نگاه یه بچه چند روزه هست و قتیم که سر حالی و خوابت تموم شده و تمیزی خنده هایی می کنی که دل آدمو میبری. باباییم کنار همه این لذت ها عاشق ملچ و ملوچ دست خوردنت و حمله ای که موقع شیر خوردن میکنیه خلاصه که عشق من سی روزی هست که با دو تا بال کوچولوت از آسمونای دور اومدی و مهمون خونه کوچیک ما شدی. و با اون دست و پاهای ریزت ، با اون خنده های نمکیت ، با اون چپ چپ نگاه کردنات ، با اون اشتهای سیری ناپذیرت و با همههههههههههه سادگی هات و شیرین کاریات دل ماهارو بردی . جوری که لحظه ای بی تو زندگی ما معنا ندارد به معنای واقعی....... همه هستی ما یک ماهگیت مبارک پسرم.

                          

اینم چند تا از عکس های اتفاقات این سی روز.

یک شب قبل از بیمارستان رفتن شهراد مراسم گل غلتان. بالاخره گل پسری به بهار امسال رسید.

شهراد در بیمارستان.

واین عکسم زمانی بود که بر خلاف بقیه بچه ها توی دستگاه نمی رفتی و بیرونو بیشتر دوست داشتی عزیزم.

واینم چشمبندی که تا وقتی بزرگ بشی توی صندوقچه خاطراتت می مونه.

خندونک

ببخش مامانی دیر میام و برات مینویسم. با وجود گل تو بیشتر وقت من پر میشه. عیب نداره مطالبو جمع میکنم یه دفعه میام با خبر های مهم و زیاد . هزار تا دنیا عاشقتیم.محبتمحبتمحبتمحبتمحبت

هجده/ تیر/نود وسه  ***   یازده/ رمضان

پسندها (7)

نظرات (10)

مامانِ بهار
19 تیر 93 4:13
عزیزم روزهای اول به خاطر بی تجربگی و خستگی بعد از زایمان خیلی پر استرسه ... بهار من هم 24 ساعت به خاطر زردی بستری بود ولی من انقدر حالم بد بود که همش درحال گریه بودم . نگاهم به این چشم بند میخوره دلم یه جوری میشه ..ولی بعدا متوجه میشی چیز مهمی نبوده و برای سلامتی بچه ت خد رو شکر میکنی . انشالله همیشه شادی تو خونه تون باشه عزیزم
مامان شهناز
پاسخ
آره عزیزم خیلی سخته بچه کوچولوت مریض بشه. اما به امید خدا الان دیگه خوبه. ایشالا هیچ بچه ای مریض نشه. ممنونم عزیزم
مامان مهنا
19 تیر 93 12:30
سلام عزيزم يك ماهگي گل پسرت مباركعزيزم چه مارك شير خشكي ميدي و هر وعده چند سي سي ميدي؟
مامان شهناز
پاسخ
مرسی مامانی مهنا.دکتر شیر خشک نان شماره یک رو معرفی کرد . 6 وعده طول روز. هر وعده 30 سی سی. اما شیر خشک ب ب لاک هم گفت خوبه
زن عمو حسین
20 تیر 93 13:13
شهرادی یه ماهگیت مبارک زن عمو. ایشالا که همیشه صحیح و سالم باشی اون شیشه مارک رو هم که بابایی برات خریده بده پارسا باهاش یه عکس بندازه جی جی .
مامان شهناز
پاسخ
سلام زن عمو جونم. مرسی. با همه آره با جی جی هم آره.
مامان علی
20 تیر 93 16:21
سلام. خدا رو شکر که حالتون الان بهتره....انشالله همیسه سالم باشید.راستی مراسم گل غلطاندن چیه؟؟
مامان شهناز
پاسخ
سلام مامانی علی. ممنونم.مگه شما این مراسمو ندارین؟ فکر میکردم همه جاییه! وقتی بهار میشه و گل های محمدی باز میشن.بچه کوچولو هایی که تازه دنیا اومدن رو بعد اینکه از حمام اومدن و تمیزن به گلبرگ های گل محمدی میغلتانن. تا حساسیتشون نسبت به گل و گیاه و فصل بهار کم بشه.
ترنم
23 تیر 93 9:57
عزیزم یک ماهگی پسرت مبارک خدا رو شکر که زردیش هم خوب شده ماشاله چه عکسهای خوشگلی با این گلبرگها گرفته خدا حفظش کنه خودش هم مثل همین گلبرگها خوشگله
مامان شهناز
پاسخ
سلام ترنم جون مرسی عزیزم.مشتاق دیدار کوچولوت توی همین روزهای نزدیک هستیم.
ترنم
23 تیر 93 9:58
نمیدونم نظرم ثبت شد یا نه
مامان محمد صدرا
23 تیر 93 14:19
عزیز دلـــــــــــــــــم
مامان بهراد
24 تیر 93 18:10
عزیزم ایشالا که نی نی بهتره پسر من هم دو شب به خاطر زردی بستری بود و فقط خدا میدونه به من چی گذشت. باز شما میتونستی همراه ببری و یه کم استراحت بکنی. بیمارستان بهراد نمیزاشت کسی رو ببرم و من هم بی تجربه تو پوشک کردن و... وای که چه روزهایی بود. الان بهرادم یه خنده که برام میکنه همه خستگی اون روزها رو از تنم درمیاره
مامان شهناز
پاسخ
الان دیگه ماشااله پسری خوبه.و دلخوشی منم فقط همین خنده هاست
مامان مرجان
27 تیر 93 1:23
سلام ایشالا خدا گل پسرتونو واستون نگه داره. و به سلامتی بزرگ بشه آره خاطره هامون شبیه هم بود $تازه نگارم یکم زردی داشت اما خداروشکر خودش کمکم با شیر دادن خوب شد پسرها معمولا بیشتر زردی میگیرن به خاطر طبعشون که گرمه خداروشکر گل پسرت زودی خوب شد مرسی شهناز جان که اومدی خوشحال شدم حتما حتما میام شهراد رو ببوس لینکتون کردم
مامان شهناز
پاسخ
سلام عزیزم ممنون که اومدی. حتما دوستای خوبی میشیم. خوشحال میشم لینکت کنم.
ابجی سجا
19 مرداد 93 15:26
خدایا حواسم ب همه است جز تو... پس حق داری حواست ب همه باشد جز من...