زندگی من شهرادزندگی من شهراد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

همه زندگی من و بابایی

..... و اما آمدن شهراد .....

1393/3/31 0:49
نویسنده : مامان شهناز
694 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر نازم. سلام عشقم. سلام همه ی آرزوهام..... الان که پیشمی میدونم که سالمی .شکر خدا. دیگه چیزی از خدا نمی خوام جز سلامتی و عاقبت به خیری تو. خدا با دادن تو بهترین نعمتش رو بهم داد. الان که دارم برات مینویسم تازه از خونه عزیزجون اومدیم. بعد دنیا اومدنت نزدیک چهار روز بیمارستان بودیم. دو روز بعد مرخص شدن خونمون بودیم. و بعدش با اصرار عزیز رفتیم و مزاحم عزیز و آقا جون شدیم تا الان. که بابت همه زحماتی که برای ما کشیدن ازشون ممنونیم و دستشون رو می بوسیم. و بابت داشتن پدر  و مادر به این خوبی خدا رو شکر میکنم که نعمت به این با ارزشی بمن داد. ایشالا حالا حالا ها سایشون بالای سرمون باشه. آمیییییییییین.

       

پسرم روز یکشنبه 18 خرداد بود. من طبق دستور دکتر رفتم سونوگرافی . دکتر ملکی جزء جزء بدنت رو تا دریچه های قلب خوشگلت رو نشونم داد. بعد که بردم دکتر نوبت داد برای هفته بعد یعنی 26 خرداد. منم اومدم خونه بابایی تازه از پیاده روی آومده بود. منم برای شام کتلت درست کرده بودم. بعد از ظهر هم کلی با بابایی حیاط رو تمیز کرده و سبزی تازه هم برای شام چیدیم. خلاصه آماده شدیم غذامونو بر داریم بریم خونه عزیز و طبق معمول دنبال خاله زری هم میخواستیم بریم. بابایی رفت ماشین رو روشن کرد منتظر من و منم لحظه آخر رفتم دستشویی که دیگه بریم. همون وقت یه صدای خفیفی آمد و بعدش یکم آب که خون قاطیش بود. همون وقت شک کردم نکنه کیسه آبم باشه چون طول نه ماه بارداری هیچ لکی نبود. با دستمال پاک کردم. ولی باز ادامه داشت. رفتم بلند بشم دیدم بیشتر شد  نمیتونستم تکون بخورم. به زور یواش یواش اومدم جلوی در و بابا رضا رو صدا کردم. اومد گفت چی شده زدم زیر گریه خیلی ترسیده بودم گفتم کیسه آبم پاره شده بنده خدا او از من بیشتر ترسیده بود گفت چکار کنم گفتم بمامانم زنگ بزن من همچنان پاهامو کنار هم سفت کرده بودم جلوی در ایستاده بودم. صدای بابا میومد که با تلفن صحبت میکرد که شهناز حالش خوب نیست ما داریم میریم بیمارستان. کیفم که مدارک پزشکیم هنوز توش بود رو برداشت و من گریه کنان و بابایی هم دست و پای گم رفتیم سر راه خاله زری که منتظر ما بود رو سوار کردیم و رسیدیم بیمارستان.(بیدار شدیی از خواب)

           

.....رسیدیم جلوی در اورژانس وقتی دیدن حالم خوب نیست خودشون منو بردن به بخش زایمان و من همچنان گریه میکردم. خاله زری به بابا میگفت برو سریع ساکش رو بیار دیگه چیزی نمونده پسرتون دنیا بیاد. توی اتاق معاینه منتظر دکترم خوابیده بودم و اجازه نمیدادم کسی بطرفم نزدیک بشه. مامای کشیک گفت امشب دکترت نمیاد و دکتر متین عملت میکنه و من همچنان میگفتم که من حرفامو با دکترم زدم خودش باید بیاد تا اینکه زنگش زدن و دکتر قرار شد بیاد. کم کم منو برا عمل آماده کردن. لباس عمل، سرم ، نوار قلب،و...... دردها هر لحظه بیشتر میشد. و من بیشتر میترسیدم بعد آماده شدن موقع خدا حافظی شد. جلوی در بابایی و خاله زری و عزیز تسبیح بدست ایستاده بودن. من همچنان اشک میریختم بعد خداحافظی به اتاق عمل رفتیم. روی تخت خوابیدم با گذشت زمان ترسم ریخت ولی درد زیادتر میشد. تا اینکه دکتر بی حسی رسید و آمپول رو به کمرم زد و سریع پاهام گرم و بی حس شد و دکتر خودم هم که رسیده بود با حال و احوال گرمی کارش رو شروع کرد. جلوی من پرده کشیدن. و سرم دیگه ای به دستم وصل شد. طولی نکشید دردی در قفسه سینه احساس کردم سعی میکردم آرام باشم و در دل برای همه دعا میکردم و اشک امانم نمیداد. پرستار مدام حالم را میپرسید و میگفتم خوبم.  بالاخره دکتر قلی بیگی  تو رو  در حالی که با اون چشمای کوچولوت بمن خیره شده بودی نشونم داد و گفت ماشااله پسرت چه مژه هایی داره. من فقط نگاهت میکردم دقیق نمیدونم چه حسی بود. یه حس خوب برای سلامت بودنت. برای دیدنت. برای شکر خدا برای مادر شدن و برای تمام شدن اون نه ماه انتظار... تموم شدن همه اون تکون ها...واقعا که لحظه نابی بود. لحظه ای مملو از عشق ،مملو از آشنایی و مملو از مادری....محبتمحبت

   

فقط خدا رو شکر میکردم.  مدتی بعد صدای گریت در آمد و بعد چند دقیقه لباس پوشیده دوباره نشونم دادنت. بعد تموم شدن کارها منو بردن اتاق ریکاوری و تو رو هم آوردن که به کمک ماما با اشتهای زیاد شیر خوردی و بعدشم دستاتو گذاشتی توی دهنت و با صدای بلند میخوردی نمی دونم چقدر  طول کشید که آوردنم توی اتاق . اونجا بابا و خاله و عزیز بودن  دل تو دل بابا نبود و تو همچنان با دست خوردنات دلبری میکردی.........

پسرم هر چند اونشب بهترین شب زندگیم بود و کل مدت اتاق عمل به خوبی و آرامش و حرف و خنده  گذشت اما بدلیل کم خونی و پایین بودن پلاکت خونم و تست برای مطمئن شدن بیماری کبدی و بعدشم زردی تو تا چهار روز بد ترین و تلخ ترین روزها رو گزروندیم. عزیز دلم با همه اون تلخی ها و درد ها خدا نعمت و آرامشی بمن داد که با هیچ چیزی در دنیا قابل مقایسه نیست . خدایا این نعمت  و این حس رو از هیچ زنی دریغ نکن......... 

این بود قصه اومدن مسافر کوچولوی ما. شهراد ما روز یکشنبه ساعت دوازده . بیست و پنج دقیقه بامداد در بیمارستان ولایت شهر دامغان دنیا اومد. یه چیزی وسط 18 و 19 خرداد که بالاخره توی شناسنامش شده نوزدهم. با وزن 3/80 گرم و قد 50 و دور سر 34 سانتمحبتمحبتمحبتمحبتمحبت

                     

                

  خندونک

اینم عکس گل پسری وقتی روز دهم از حمام در اومد

محبتمحبتمحبت

جمعه سی/ خرداد/نود و سه   

پسندها (3)

نظرات (10)

مامانِ بهار
5 تیر 93 19:11
واااااااای عزیزم مبارکهههههههههههههههههههههههه با خوندن مطالبت یاد خودم افتادم . آخه منم بی حسی بودم واون حسی که تو اتاق عمل بعد از دیدین نی نی رو واقعا درک میکنم . قشنگ ترین لحظه ای هست که یه مادر میتونه داشته باشه. انشالله خدا این لذت رو از هیچ زنی که واقعا آرزوی مادر شدن داره رو نگیره.آمین خدا براتون نگهش داره زیر سایه پدر و مادر
مامان شهناز
پاسخ
سلام مامانی بهار ممنونم.آره واقعا خدا این نعمت رو از هیجکس دریغ نکنه. همچنین بهار جون خدا بابایی و مامانشو براش نگه داره.آمین
مامان مهنا
6 تیر 93 16:32
عزيزم خدا پسر كوچولوت رو برات حفظ كنه ماشالله خيلي نازه
مامان شهناز
پاسخ
لطف داری مامانی جون مهنا
مامان علی
6 تیر 93 21:13
به به.خدا حفظ ش کنه..خوبه طبیعی زایمان نکردی؟؟؟ خدا رو شکر که الان هر دوتاتون خوببد
مامان شهناز
پاسخ
مرسی عزیزم. آره اگه کار به طبیعی میرسی فکر کنم رفته بودم اون دنیا. جنبه که ندارم.
ترنم
7 تیر 93 8:38
ماشاله خدا براتون حفظش کنه خدا رو. شکر همه این سختی ها رو تحمل کردی و حالا جاشونو دادن به شیرنی بغل گرفتن پسرت
مامان شهناز
پاسخ
سلام مامان ترنم جون. ایشالا برا خودت به زودی فکر کنم دیگه چیزی نمونده. گل پسری وقتی برام نمیزاره بیام مفصل مطلب دوست جون ها رو بخونم. ولی حواسم بهتون هست
ترنم
8 تیر 93 10:01
سلام نه عزیزم چیزی نمونده همین یه ماهه دیروز رفتم تو ماه 9
مامان شهناز
پاسخ
ایشالا به سلامتی زود بگذره برات عزیزم
زن عمو حسین
8 تیر 93 19:02
منم خدا رو شکر میکنم که طعم مادر شدن رو چشیدی خدا رو هزاران هزار بار شکر. شهناز جان بازم مبارکت باشه ایشالا نی نی دومی
مامان شهناز
پاسخ
قربونت سمیه جون
♥ مامان مهیلا ♥
10 تیر 93 3:11
سلام واقعا خوشحالم که هر دوتاتون سالمین انشالله زندگی سه نفری خوبی داشته باشین
مامان شهناز
پاسخ
سلام ممنونم مامانی مهیلا. همچنین شما عزیزم
مامان بهراد
13 تیر 93 18:52
عزیزم خیلی شیرین تعریف کردی . ایشالا خوش قدم باشه
مامان شهناز
پاسخ
مرسی عزیزم لطف داری عزیزم
الهام مامان امیرعلی جیگر
14 تیر 93 17:55
___________________-------- _________________.-'.....&.....'-. ________________\.................../ _______________:.....o.....o........; ______________(.........(_............) _______________:.....................: ________________/......__........\ _________________`-._____.-'شاد باشي مهربون ___________________\`"""`'/ __________________\......,...../ _________________\_|\/\/\/..__/ ________________(___|\/\/\//.___) __________________|_______|آرزومند آرزوهــــاي قشنگت ___________________)_ |_ (__ ________________(_____|_____) زمینی شدنت مبارک گل پسر مادر شدنتتون مبارک رمضان مبارک
مامان شهناز
پاسخ
ممنون مامانی امیر علی. رمضان شما هم مبارک و التماس دعا.
مامان خانمی
17 تیر 93 11:57
مبارکه مامان شهناز جونم کوچولوی خوشگلتو از طرف من محکم ببوس
مامان شهناز
پاسخ
سلام مامان خانومی.قربونت حتما.