زندگی من شهرادزندگی من شهراد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

همه زندگی من و بابایی

بدون عنوان

1396/4/9 17:54
نویسنده : مامان شهناز
357 بازدید
اشتراک گذاری




































سلام شهراد من.....نفس و همه زندگی من....
الان که دارم برات می‌نویسم دهم تیر ماه هست. و باز هم نوشتن من شش ماه به تاخیر اوفتاد....البته با کلی خبر های خوب....
اول اینکه امسال بهار خوبی شروع کردیم هر چند سال نود و پنج با مرگ و میر خیلی از سرشناسان کشورمان تموم شد اما بهار امسال خوب بود ...... روز های نوروزی ما به دید و باز دید گذشت و سیزده به در هم رفتیم باغ خاله شهلا خدا رو شکر روز عالی بود همه خاله ها دور هم جمع بودن.....
بعد از نوروز اتفاق خاصی نیفتاد غیر از بزرگ شدن دختر و پسرم هر روز بزرگتر و بالنده تر و شیرین تر از قبل....️ شهراد همچنان شیطنت های خودش رو دار و صد البته خیلی بیشتر شده هم کلی و هم نسبت به النا و هر چقدر هم من و بابایی بهش گوشزد میکنیم همون وقت گوش میده اما یه دقیقه بعدش اصلا انگار نه انگار....
خلاصه که در این زمینه انرژی زیادی ازمون میگیره.
امسال برا پسرم تولد گرفتیم و از اونجایی که علاقه زیادی به باب اسفنجی و پاتریک داری تمش هم همین بود.... که کلی ذوق کردی براشون.....
اول افطاری و بعد مراسم تولد و عکس و کیک و در اخرم چند تا اتش بازی کوچک توی کوچه..... مهمانانمان هم خاله ها و عموها بودن به غیر از خاله شهلا که بخاطر فصل امتحانات نتونستم بودن بیان و خاله منیره که بیمارستان بستری بود ....
شب خوبی بود پر از خنده و خاطره....
با یه جشن به اتفاق کوچولوهای فامیل پسرم سه سالگی زندگیش رو پشت سر گذاشت و وارد سال چهارم زندگیش شد....
از فردای اون روز پروژه جیش که چند بار با شکست مواجه شده بود اغاز شد به صورت جدی که شکر خدا خودت گفتی و دوبارم خودتو خیس نکردی انگار معجزه شده بود هر وقتی جیش داشتی می‌گفتی شهناز بریم جیش؟؟؟ تا اینکه الان شبها هم پوشک نداری....
خدا رو هزار بار شکر میکنم که دیگه پسرم راحت شد
ایشالا برنامه اینه تا اخر تیر ماه کامل کامل و مطمئن از یادگیری شدی بری مهد کودک هم مستقل بشی و هم از محیط خونه یکم دور باشی و البته دوست و رابطه اجتماعی بهتری پیدا بکنی
دیگه اینکه بعد از ماه رمضان چند روز تعطیلی بود همراه عمو حسین و مرتضی رفتیم ساری.... خیلی دوست داشتی و خوش گذشت. الانم همش میگی بریم دریا ....کلی با دختر عمو و پسر عموهات بازی کردی....و زن عمو سمیه برا پارسا تولد گرفت ..... که جدیدا تو خیلی به فکرشی.... همش دنبال شمع فوت کردن و تولدت مبارکی....
الان که دارم برات بروز رسانی میکنم با ربات تلگرام نی نی وبلاگ اومدم..... اگه با موفقیت پیش بره ایشالا حتما تند تند برات می‌نویسم چون خیلی راحت تر میشه نوشت....اونجوری دوتا مزاحم کوچولو مانع بودن همش به مکافاتی کار پیش می‌رفت.
خب پسر خوشگل من توی این روزهای پرررر از گرمااااا به خدا جون می‌سپارمت که خودش مراقب همه کوچولوها هس.
پسندها (2)

نظرات (1)

گیلدا
11 تیر 96 22:08
عزیزم همیشه به گشت و شادی