زندگی من شهرادزندگی من شهراد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

همه زندگی من و بابایی

بدون عنوان

سلام شهراد من.....نفس و همه زندگی من.... الان که دارم برات می‌نویسم دهم تیر ماه هست. و باز هم نوشتن من شش ماه به تاخیر اوفتاد....البته با کلی خبر های خوب.... ️ اول اینکه امسال بهار خوبی شروع کردیم هر چند سال نود و پنج با مرگ و میر خیلی از سرشناسان کشورمان تموم شد اما بهار امسال خوب بود ...... روز های نوروزی ما به دید و باز دید گذشت و سیزده به در هم رفتیم باغ خاله شهلا خدا رو شکر روز عالی بود همه خاله ها دور هم جمع بودن..... ️ بعد از نوروز اتفاق خاصی نیفتاد غیر از بزرگ شدن دخ...
9 تير 1396

ىو سال و نيمگی و سومین یلدای شهراد....

سلاااااااام پسر قشنگم.... خوبی عشقم....نمیدونم از شرمندگی چی بنویسم...رو سیاهم مامانی . باورم نمیشه  شش ماهه برای خوشگلم نتونستم بیام و بنویسم... اما دیگه نمیزارم اینجوری بشه... الان که دارم برات مینویسم اواسط دی هست و النا یازده ماهش پرشده و شهراد خوشگلم هم سی ماهگیش تموم شده...فدای دوتاتون بشم من دنیای من هستین....  مامان برات بگه بعد تولد دو سالگیت تا الان روز ها مثل برق و باد دارن میگذرن و فسقلی های من دارن تند تند بزرگتر و عاقل تر و البته شیطون تر میشن... روزهای تابستون جایی مسافرت نرفتیم بخاطر کوچولو هامون...صبر کردیم حداقل یکم بزرگتر و فهمیده تر بشین که هم شما و هم ما زیاد اذیت نشیم ایشالا اگه خدا عمر...
6 دی 1395

دو سالگی گل پسر!

سلام مامانی....خیلی وقته برات ننوشتم نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بنویسم... ماشالا این روزها اینقدر شیطنت داری که نگو امون ما رو بریدی، مدام باید بگیم شهرااااد نکن. کارای آبجی جون هم هست که دیگه فرصت کارهای اولیه خودم هم میمونه... ینی تا این حد گرفتارم من.... اما عیب نداره وقتی شب بین دوتا عشق زندگیم میخوابم و تو خواب نگاهشون میکنم لذت داشتن کل دنیا رو دارم....لذتی که تمومی نداره. خستگی کل روز از تن من میره بیرون.... از این حرفا بیام بیرون و برسم به کارای دردانه ام بعد از تولد دوسالگیش..... تولد امسالت مامانی اوفتاد به روز دوم ماه رمضان که خودم کیکش رو درست کردم و یه جشن خانوادگی بعد افطار گرفتیم..... خلاصه و مفید محض...
16 مرداد 1395

شهرادم دو ساله میشود !!!!

.......امروز که تولد توست.....برای تو ، برای چشمهای تو، هدیه ام ناقابل است.... خاطراتی از فرداهامان برای بودنت.... همراه ترانه های خیس و باران خورده چشم هایم.... و من در هر تولد تو باز زنده میشوم..... چه لطیف است حس آغازی دوباره...  و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس. .... و چه اندازه عجیب است روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز. .... روزی که تو آغاز شدی!!! ...... و من تمام طول سال را بیدار مانده ام.... که مبادا  روز تولد تو تمام شود و من در خواب بمانم..... و نتوانم به تو بگویم........شهرادم......دار و ندار دنیایم.......همه چیزم .....تولد دو سالگیت مبارک. ... همیشه سالم و خن...
17 خرداد 1395

بهار 95...

سلام نفس مامان.  خوبی دنیای من....پسر زیبای من... این اولین پست تو سال جدید هست.. روزهای عید نود و پنج رو پشت سر گذاشتیم.  و این دومین عید شهراد من هست. پسرم مردی شده ماشالا رشید و دوست داشتنی و بس شیطون و پر جنب و جوش...لحظه ای نیست که یجا نشسته باشی... امسال عید بخاطر دوتا فرشته کوچکمون نتونستیم جای خاصی بریم و فقط به خواهرا و برادر اکتفا کردیم...که اینا هم کامل نبودن حتی.. روز های اغازین سال تو بیست و دو ماهگیت رو میگذروندی و النا دو ماهگی... امسال ساعت هشت صبح سال تحویل شد و دوتا خوشگل من در خواب نازشون بودن. بعدشم بیدار شدین و لباسای نونو رو پوشیدین و عازم خونه مادر بزرگا شدیم. که تا ظهر گذشته ادامه داشت....
26 فروردين 1395

22 ماهگی .....روزهای پایانی سال 94.

پسر زیبای من سلام. خوبی صبورم؟؟؟ شرمندتم نتونستم بیام و برات زودتر بنویسم. دیگه عکساتم تلنبار شده همینطور اما کامپیوتر خیلی ویروسی شده و بابا هم طبق معمول وقتش به این کارا نمیکشه و این منم که شرمنده یکی یدونم میشم.... امروز بیست اسفند هست دقیقش رو خواسته باشم بگم ساعت نه و سی دقیقه صبح پنجشنبه هست...بابا رفته بیرون برا کارای اداری و تو هم در خواب نازت هستی  و ابجی جونت هم روی پای من...اگه البته این کارگرا بزارن و پشت پنجره کمتر سر و صدا کنن. از پست قبلی نزدیک دو ماه و نیم میگذره و طول این مدت کلی اتفاق که بیشترش خوب هستن اوفتاده...پسر من  پیشرفت های زیادی کرده و یه مرد کوچک شده..خیلی فهمیده شده و ....حالا برات مفصل ...
20 اسفند 1394

واکسن یک و نیم سالگی و دومین یلدای قند عسلم...

سلام خوشگل مامانی خوبی نفسم... الان که دارم برات مینویسم ششم دی هست غروب ساعت شش و ده دقیقه که طبق معمول تو و بابایی خواب هستین و بهترین موقع برای ثبت وقایع اخیر.... واکسن یک و نیم سالگی تو مصادف شد با اخرین روز های ماه صفر و روزهای تعطیل اربعین ...بنابراین صبر کردم تا کلا این ماه تموم بشه . روز اول کاری بابا هم مرخصی گرفت و شما هم اماده رفتیم درمانگاه ...وزنت با توجه به بی اشتهایی های اخیرت چندان تعقییر نکرده بود الان رسیده به یازده و نیم کیلو و قدتم ماشالا خوب بود حدود هشتاد و پنج...بعدم برا من و بابا تشکیل پرونده جدا دادن و گفتن برا افراد بالای سی پرونده جدا داریم و این یه طرح جدید هست ...بعدم که مامای درمانگاه برام تشکیل پ...
6 دی 1394