هفته 38...........
سلام شهرادم.... خوبی پسر تپلی من ؟؟؟؟
منم خوبم عزیزم. دیگه حوصله ات سر اومده ؟؟ می دونم نازم بی قراریتو کاملا متوجه میشم.... تو هم فهمیدی که دیگه وقت داره تموم میشه و لحظه اومدنت نزدیکه... مامانی کم کم چمدونتو ببند و خودتو برای یه مسافرت مهم آماده کن. نترس عزیزم تنها نیستی من و بابایی کنارتیم و قدم به قدم چشم ازت بر نمی داریم عمرم....
سعی کن خاطرات این خونه کوچولوت رو توی ذهنت و قلبت بسپری و هیچ وقت یادت نره لحظه به لحظه شو . دور و برت رو خوب نگاه کن.... از زمانی که یه بند انگشت بودی تا حالا که بزرگ شدی و به قول دکتر ها رسیده و بالغ... تا هیچوقت یادت نره خدا چقدر بزرگ و مهربونه و چقدر مراقبت بوده که به اینجا برسی.....
اما شایدم وقتی بیای هیچ کدومش رو یادت نیاد. این ویژگی دنیای ماست. اونقدر این دنیا بزرگ و پیچیده است که آدما ضعیف و کوچولو بودنشون رو نمی خوان بیاد بیارن یا وقتشو ندارن.... عیب نداره زندگی من غصه نخور ، این فقط شامل تو نمیشه. همه آدما اینجورین. دوست دارن پیشرفت کنن و فقط به روبرو و آینده نگاه کنن...
بگذریم دردونه مامان، بالاخره روزها گذشت و گذشت تا رسیدیم به هفته 38 . تو این هفته باید جواب آزمایش و نوار قلب جدید رو برا دکترم می بردم. اما دکتر یه کوچولو نامردی کرد و رفته مرخصی و تا چهار روز دیگه هم نمیاد. تا اون زمان وارد هفته 39 میشیم. خدا کنه وقتی بیاد دیگه دست دست نکنه و تو رو زود بیاره پیشمون که دیگه کار از دلتنگی و بی قراری گذشته و من و بابایی رسما داریم وجودتو کنارمون حس میکنیم. البته نه اینکه تا الان نبودی نه !!! طوری که چشم ها و لب های دوست داشتنیت رو ببینیم و انگشتهای چوب کبریتیت رو توی دستمون بگیریم و غرق بوسه کنیم و نفس به نفس نوازشت کنیم.
پسر ما ، شهراد ما ، حال و آینده ما ، عمر و زندگی ما ، همه هستی و خوشبختی ما خیلی خیلی جات کنارمون خالیه. زودتر بیا و با اون قدم های کوچولوت تمام این دلتنگی ها و دوری ها رو تموم کن......
(فسقلی ناز ما تا این لحظه 8 ماه و20 روزه که تو دل مامانشه::: سیزده /خرداد/نود و سه)