واکسن دو ماهگی شهرادی.
عشقم سلام
الان که دارم مینویسم ساعت هفت ونیم بعد از ظهر نوزدهم مرداد تو و بابایی هنوز خوابیدین. امروز صبح ساعت نه وقتی آماده شدیم برای رفتن به درمانگه قطره استامینوفن رو بهت دادم و بعد منظر بابایی نشستیم اینم عکس شهرادی منتظر باباییش.
بابایی اومد و با کلی ناز رفتیم در مانگاه. قد و وزنت عالی بود .قدت شده 58 سانت و وزنتم 5 کیلو 700 . بعد از همه توضیحاتی که داده شد رسیدیم به واکسن. بابایی خوابوندت روی تخت ومنم پشتش ایستادم. داشتی به بابایی میخندی و حرف میزدی که آمپول اول و زدن . وای که دادت رفت هوا. با کلی ناز داشتی آروم میشدی که آمپول دومم به پای راستت زدن. دیگه ساکت نشدی تا رسیدیم توی ماشین. اونجا یا چشم های پر از اشک ساکت شدی عزیزم . دلم کباب شد .انگار غم دنیا به دلم بود وقتی اشکاتو میدیدم. وقتی رسیدیم بابایی کلی نازت کرد و رفت دوباره اداره. منم یکم یخ آماده کرده و گذاشتم روی پای چپت که میگن دردش زیاده. بعد شیر خوردی و خوابیدی. اما هی مثل اینکه یادت بیاد داد میزدی و ساکت میشدی تا اینکه خوابت برد تا الانم هر چهار ساعت یه با عملیات قطره خوردن و یخ کذاشتن ادامه داشته ولی یه ساعت قبل که داشتم جیشتو میگرفتم دیدم همون پات جای آمپول ورم کرده و سفت شده . اما هنوز اثری از تب نیست. از فردا بای کمپرس گرم رو انجام بدم خدا کنه زیاد اذیت نشی پسر صبور و دوست داشتنی ما. عاشقتیم مامانییییییییییییی.
این پست ادامه دارد........