زندگی من شهرادزندگی من شهراد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

همه زندگی من و بابایی

اولین تولد شهراد نبض زندگی ما....

سلام  همه وجودم... تولد یک سالگیت مبارک عشق من و بابا..  ببخشید جشن یکسالگیتو چند روزی با تاخیر مینویسم برات....شرمنده مامانی... برات بگه مامان شهناز که روزهایی که برای تولد تو در گیر بودیم از بهترین روزهای زندگی من و بابات بود . همه کارها رو با ذوق و شوق برات انجام میدادیم. همه میگفتن جشن یه سالگی سختی های خودشو داره به خاطر این یه جشن کوچیک دوستانه که فقط خاله ها و عموها و چند تا از دوستای من بودن اکتفا کردم.  اول بعداز ظهرش یه مراسم زنونه گرفتیم که بیشتر میخواستم با پسرم عکسهای خصوصی خوشگل بگیرم که قبل اومدن مهپان ها گرفتم عکسی که توی جشن ختنه سورانت نگرفته بودم.... بعدم که مهمان ها عصرانه خوردن و مراسم...
29 خرداد 1394

همه زندگی مامان و بابا یکساله شد!!

پسرم.... حجم یک لبخند کودکانه ات می تواند معجزه زندگی دوباره ام باشد. ... من نه بهشت میخواهم نه آسمان و نه زمین.... بهشت من، زمین من و زندگیم نفس های آرام کودکیست که در آغوشم  آرام می گیرد.... من هیچ نمی خواهم هیچ... هیچ روزی به من تعلق ندارد. همه روزها، ساعت ها، ثانیه های من تویی و من دست کودکی ات را میگیرم تا به فردای انسانیت برسانم  که این رسالت من است بر تو.... و  هیچ منتی از من بر تو وارد نیست که من با اختیاربه عشق، تو را به این دنیای پر اشوب خوانده ام.... .... شهرادم تولد یک سالگیت مبارک فرشته ارام و دوست داشتنی و زیبای من..... پسرم: یک بهار یک تابستان یک پاییز و یک زمستا...
19 خرداد 1394

یازده ماهگی پسر دلبندم

سلام نفس مامان و بابا . یازدهمین ماه زندگیتم تموم شد  تولد یازده ماهگیت مبارک باشه دنیای من. و الان چند روزی هست که توی اخرین ماه هستی . دیگه چیزی نمونده که پسر خوشگل من یه ساله بشه. چقدر زود گذشت .پارسال همین روزها من و بابا رضا دیگه تحملون تموم شده بود. روزها برامون نمیگذشت. دوست داشتیم هر چه سریعتر این ماه اخرم تموم بشه و چه خوب که تو زودتر امدی و ما را غافلگیر کردی. پارسال اینموقع ها بود که گرفتن وسایلت تموم شده بود و منم داشتم به اخرین حد تپلی میرسیدم. صبح ها با جنب و جوش تو بیدار میشدم و تا شب باهم به کارا میرسیدیم و شبم باز با حرکات تو به صبح میرسید.تا اینکه روزها سپری شدن و عشقمون از راه رسید. و حالا هم داریم برا تولد یه ...
23 ارديبهشت 1394

بهار 94 و ده ماهه شدن پسرم.

سلام شکوفه بهاری ما. اولین بهارت مبارک پسر خوشگل و ناز مامان. الان که دارم برات مینویسم شانزدهم فروردین هست. ساعت حدود شش و نیم عصر که تو رو به هزار معرکه خوابوندم تا اگه موفق بشم اولین پست سال جدید رو برات بزارم عشقم. سه روزه دیگه شما ده ماهه میشی و از الان تولد ده ماهگیتو پیش پیش بهت تبریک میگم قند عسلم. توی این پست حرف زیاد دارم خدا کنه بیدار نشی تا تمومش کنم. این اولین پستیه که توی خونه جدیدمون برات مینویسم. (البته بصورت مفصل) برات بگه مامانی که همونطور برات گفتم روز تولد نه ماهگیت اسباب اوردیم و با کلی زحمت چیدیم. بعدشم بخاطر تنگ بودن وقت از رفتن به تهران و خرید عید منصرف شدیم و چند روز به عید مونده منو خاله زری رفتیم...
16 فروردين 1394

پایان سال 93 و آخرین پست.

سلام تپش قلب مامان و بابا. شهراد خوشگل و نازم پسرم بازم شرمندتم که اینبار خیلی دیر شد. اخه بد جور درگیر اسباب کشی بودیم. وبعد جابجایی هم یه هفته طول کشید تا خط تلفن و اینترنت درست بشه عزیزکم.  نفس من الان شب آخر سال نود و سه هست و ساعت دو و ربع  سحر شنبه سال نود چهار تحویل میشه. پارسالم چند ساعت مونده به سال تحویل برات پست اخرو گذاشته بودم و اینم اخرین پست امسال هست.  که انشاالله امسال هم باهمه خوشی ها و خیر ها و اتفاقات خوش برامون از راه برسه. امسال نوروز به شنبه اوفتاده و همه به فال نیک گرفتن.  برات بگه مامان این ماهی که گذشت و شما نه ماهگی رو پشت سر گذاشتی تقریبا ماه پر خبری بود اول اینکه روز های اول ای...
29 اسفند 1393

هشت ماهه شدن نفسم شهراد

سلام نبض زندگی ما.... الان  ساعت یک و خورده ای نیمه شب نوزدهم بهمن هست. عزیز دلم تولد هشت ماهگیت مبارک. .مامانی اگه بدونی خیلی دارم غصه میخورم که روزها دارن تند تند تموم میشن و پسر کوچولوی من داره قد میکشه و روز به روز وروجک تر میشه. عشق من میدونم هیچ کدوم ازین لحظه ها دیگه برامون تکرار نمیشن پس با تمام وجود از ذره ذره اش استفاده میکنیم. امشب عزیز و اقاجون برای  چندمین بار  رفتن کربلا و همگی خاله جونها و دایی خونه اقاجون جمع شدیم و بعد  از اتمام دیدارها و کلی التماس دعا دسته جمعی جلوی تکیه ابوالفضل رفتیم و تا حرکت اتوبوس زوار  همانجا بودیم اما بخاطر خواب بودن شما توی بغلم من مجبور شدم توی ماشین بمانم. ا...
19 بهمن 1393

پسرم هفت ماهه شد.

سلام شیطونک ما . هفت ماهه شدنت  مبارک پسرم نازم. بخاطر شیطنت ها و وروجک بازیای تو هست که مجبورم ساعت یک شب که تو خوابی برات بنویسم. آخه نفس من این روزا خیلی فعالی و  ماشاالله کسی جلو دارت نیست نمیتونم لحظه ای ازت چشم بردارم و به کارام برسم. حتی مواقعیم که دارم کار  میکنم باید همش بپای تو باشم که یوقت داری خودتو رو زمین میکشونی سرت به میز تلویزیون و پله و پای مبل و .... نخوره   مگر مواقعی که بزارمت توی روروعک که اونم زیاد حوصلشو نداری. خلاصه که عشق من باهات مشغولم تا شب.  از وقتی شش ماهت تموم شد کلا غذا خور شدی از پوره و حریر بادام و فرنی و سوپ  و...  بهت میدم که از بین اینا سوپ رو ...
24 دی 1393