هشت ماهه شدن نفسم شهراد
سلام نبض زندگی ما....
الان ساعت یک و خورده ای نیمه شب نوزدهم بهمن هست. عزیز دلم تولد هشت ماهگیت مبارک. .مامانی اگه بدونی خیلی دارم غصه میخورم که روزها دارن تند تند تموم میشن و پسر کوچولوی من داره قد میکشه و روز به روز وروجک تر میشه. عشق من میدونم هیچ کدوم ازین لحظه ها دیگه برامون تکرار نمیشن پس با تمام وجود از ذره ذره اش استفاده میکنیم.
امشب عزیز و اقاجون برای چندمین بار رفتن کربلا و همگی خاله جونها و دایی خونه اقاجون جمع شدیم و بعد از اتمام دیدارها و کلی التماس دعا دسته جمعی جلوی تکیه ابوالفضل رفتیم و تا حرکت اتوبوس زوار همانجا بودیم اما بخاطر خواب بودن شما توی بغلم من مجبور شدم توی ماشین بمانم. اما از همون جا هم بغض امانم نمیداد. با اینکه چند ساعته آقا جون اینا رفتن اما سخت دلتنگ شدم. ایشالا برن و برگردن صحیح و سالم. و اما از بخت خوب شما تا الان بیدار نشدی و بهترین فرصت برای نوشتن وقایع یک ماهه گذشته است.
شهرادم به احتمال زیاد این اخرین پستیه که توی خونه خودمون برات میزارم. بالاخره تصمیم به این شد برای یه مدتی که خدا کمکمون کنه و کوتاه باشه از خونمون بریم و یا خونه خودمونو بزرگش کنیم یا زمین بگیریم و از نو بسازیم. این روزها من و تو داریم یواش یواش وسیله ها رو بسته بندی میکنیم که به امید خدا تا شروع سال نو جابجا بشیم.دیگه حالا به جنب و جوش های شما فکرشو کن کارها چطوری پیش میره.
مامانی ماهی که گذشت و شما روزهای هشت ماهگی رو سپری میکردی بگم پسرم شیطونی نبود که نکرده باشی ماشاالله همش در حال جست و خیز و حرکتی. مدام سینه خیز همه جا رو از پا میزنی و از پله آشپزخونه هم حتی بالا میای. هر سوژه ای ببینی به چشم بهم زدنی خودتو بهش مرسونی. اصلا نمیشه لحظه ای ازت غافل شد . کارای خطر ناکی میکنی اگه حتی اتفاقیم بیوفته چند دقیقه بعدش باز تکرارش میکنی. چند روز قبل تا بیام و بگیرمت در عرض پنج ثانیه با یه حرکت قابلمه ها رو ریختی روی خودت که اول من بعدشم خودت زهره ترک شدیم. یه دقیقه گریه کردی و بعدش تموم شد اما همچنان دست و پاهای من میلرزید. پیش خودم میگم خدایا چهار دست و پا بره چکار میکنه. خلاصه عزیزکم پرتحرکی و هر چی غذا میخوری اب میکنی.
دیگه اینکه دندون همون دوتا هستش هنوز. و اتفاق جدید اینکه دو هفته ای میشه که میشینی و کاملا تسلط داری خوابتم خوبه شب میخوابی تا خود صبح اما صبح ساعت هشت بیدار میشی و دیگه نمیزاری بخوابم. یا موهامو میکشی یا صورتمو چنگ میندازی یا دو زانو خودتو میندازی رو دلم و من بعد از پریدن خوابم بغلت میکنم و باتمام وجود میبوسمت و تو با صدای بلند برایم میخندی و صبح زیبای مادر و پسری ما شروع میشه.
بعدشم برات صبحانه درست میکنم. میان وعده هم زرده تخم بلدرچین بهت میدم. بعدشم قطره آهنت . یه مکمل ویتامین که همه اینا رو بابایی خارجی شو برات خریده که پسرمون کم و کسری نداشته باشه. و تا شب چند ساعت یبار غذا و خواب تکرار میشه و به محض بیداری شیطنت ها هم از سر گرفته میشن.
الان چند وقتیه که بابایی میخواد بره بیرون کلی نگاهش میکنی و اگه بهت بی توجه باشه میزنی زیر گریه و بنده خدا بابا باید دوباره برگرده و یکم بغلت کنه و با کلی دست بوسی و پابوسی از حضورت مرخص بشه. بعد از ظهرم موقع اومدنش که میشه دیگه حواست جمع ایفونه. میگم شهراد بابا نیامد!!! سریع نگاه به ایفون میکنی و صدات در میاد و با....با...با میکنی تا زمانی که ماشین جلوی در حیاط می ایسته بعد پنجره راهرو رو باز میکنم و تو لب پنجره میارم ..منتظر میشی با کلی ذوق که دیگه نمیشه نگهت داشت. بابایی که وارد میشه و تو رو میبینه شروع به حال و احوال باهات میکنه و بوست میکنه از همون توی راهرو و تو میخوای خودتو بندازی اونطرف و این داستان هر روز تکرار میشه و نه تنها تو بابایی خسته نمیشین بلکه از روز قبل بیشتر ذوق دارین.
خلاصه پسر خوشگل مامان روزهایی رو داریم میگذرونیم سراسر عشق و محبت و زیبایی هر چند تو نسبت به قبل ارام و ساکت نیستی اما باز هم هر لحظه زندگی ما پر از شادی و شوق هست و با خنده ها ی توست که نفس کشیدن ما معنا میگیرد.... خدا رو برای این همه نعمت بی انتهاش شکر میکنیم برای دادن یک زندگی اروم یه بچه که خدا نصیب هر کسی نمیکنه و سلامتی و داشتن خانواده و پدر و مادر....و وابستگی که در میان تک تک ماها وجود داره نسبت به هم. دیگه از خدا چی می خوایم ...خدایا برای دادن این همه زیبایی و نعمت که قابل شمارش نیست شکر میکیم و دوستت داریم و نوکرتیییییم (بهمن ماه نود و سه)
روزی که پسرم برای یه دقیقه نشست و از اون روز به بعد به نشستن تسلط پیدا کرد
تعدادی از خرابکای های آقا شهراد
اینم شب تولد هشت ماهگی شهراد وقتی عزیز و اقاجون خواستن برن کربلا
با ارزوی سفری بی بلا و قبولی زیارتتون دوستتون داریم.
و اما...... شهراد در هشت ماه و یه روزگی شروع به چهار دست و پا رفتن کرد که من و بابایی رو کاملا غافلگیر کرد. فدای اون رفتنش بشم که دل ادمو میبره