اولین زمستان بهار زندگی ما.
سلام نفس من و بابا. اولین زمستان پسرم مبارک.
البته با دو هفته تاخیر. که این تاخیرم مسببش وضعیت فعلی شما دردانه ما هست.
شهرادم امسال شب یلدا مصادف بود با وفات پیامبر و فرداشم شهادت امام رضا. بنابراین حال و هوای سال های قبل رو نداشت. نه خبری از گپ و گفت بود و نه مهمانی. و اولین یلدای پسر ما بی سر و صدا و فقط در حد یه صله رحم و سر زدن کوتاه به بزرگتر ها به پایان رسید. اول به مامان بابایی و بعدش به عزیز و آقا جون. و عزیز که هر سال سفره مفصل یلداش برگذار بود امسال حتی در حد مختصرشم درست ندید.
عیبی نداره مامانی انشاالله سال دیگه. میدونی اونشب یاد یلدای سال قبل اوفتادم که چقدر آرزو میکردم تو صحیح و سالم پیشمون بیای و اون آرزوی زیبا توی یلدای امسال پیش ما بود. و چقدر دلبری کردی و باز هم لحظه به لحظه با تو بودن رو فقط شکر گفتیم و بس.
و اما تولد نیم سالگی و جشن دندونی شهرادم که توی ماه صفر بود و دلم میخواست برات جشنی بگیرم مملو از شادی و هیاهو هر چند خانوادگی و کوچک بخاطر همین کمی به تعویق اوفتاد و بعد از اتمام ماه عزاداری دوباره مامانی یه هفته تمام مریض شدی و باز عوارض دندان در آوردن گریبانت را گرفت. و هنوزم سر حال کامل نیستی.
توی این چند روز عشق مامان مدام تب دار و کم اشتها و خیلی بی حال بودی و گریه هایی میکردی بی سابقه و این حالت از شهراد صبور من بعید بود معلومه کوچولوی من بد دردی رو داری تحمل می کنی . و ما هم پا به پای تو فقط صبوری میکنبم و تحمل. اما بازم اثری از دندان جدید نشده. این مدت شبها تا صبح داغ بودی و خوابتم سبک بود و همش ناله میکردی.
بخاطر همین مریضی و بی اشتها بودنت فکر کنم وزن که نگرفتی هیچ حتی کم هم کردی. تا اینکه این جشن کوچیک شما اوفتاد به الان. اما مهم فقط و فقط وجود خودت هست و بقیش مهم نیست عزیز دل ما. وقتاییم که یکم بهتری و حوصله داری به کوچک ترین حرکت ما میخندی.
یه شب بابایی نازت میکرد و تو هم با صدای بلند می خندیدی به مدت طولانی چنان قهقهه میزدی که ذوق ما رو چند برابر میکرد. اخرشم از ترس اینکه دل درد نگیری دیگه بیخیالت شدیم. اما از همین خنده هات یه فیلم قشنگ گرفتم. که الان بابایی بس خوشش میاد گذاشته زنگ موبایلش. میگه توی اداره وقتی تو اوج کار هستم صدای خنده های شهراد میاد تمام خستگیام یه دفه تموم میشه . ببین مامانی ما با هر ثانیه با تو بودن کلی زندگی میکنیم.
در میان این دوران سخت چند روز گذشته از اول زمستان خاله مبینا تولد یک سالگی مانی رو جشن گرفت. اون روز حالت بهتر بود و رفتیم که بهمون خوش گذشت.
خدا کنه این درد و عذابهای عشقم کم بشه و یکم وزن بگیری و از این حالت ریزه میزه ای در بیای. الانم بعد یه چرت کوتاه روی دامنم نشستی و نوشتن وبلاگتو نظاره هستی.
شهراد و اقا جونش
شهراد و عزیز و اقا جونش
و اینم یه عکس دسته جمعی با پسر خاله جونیا. پرهام و امیرعلی و مانی
اینم روز تولد مانی بود
مثل همیشه دنیا دنیا عاشقتیم و میبوسیمت هزار تا.......
دی ماه نود و سه