نیم سالگی فرشته بی بال زندگی ما
سلام عشق رویایی من و بابایی.
شش ماهگیت مبارک پسر دوس داشتنی ما. امروز یکشنبه بیست و سوم آذر هست. هر چقدرم سعی میکنم در طی روز وقت بزارم و بیام پای وبلاگ پسر نازم اما نمیشه. به ناچار این موقع شب که شما خوابی باید بیام و مطلب جدید رو بنویسم. آخه جدیدا با کوچک ترین صدایی بیدار میشی و دیگه براحتی نمیشه کارای روزانه رو انجام داد.
برات بگه مامان روز چهارشنبه شما وارد ماه هفتم زندگیت شدی. باید اونروز میرفتیم و واکسنت رو میزدیم اما بخاطر مشغله کاری بابایی موکولش کردیم برای فرداش که به اصطلاح بابا تعطیله. اما فرداشم نه تنها تعطیلی در کار نبود بلکه کارها بیشتر بود اما چون روز قبل از درمانگاه تماس گرفته بودن اولین اولویت واکسن شهرادی قرار گرفت.
ساعت نه و نیم در حالی که از خواب بیدار شده بودی و با تمام وجود میخندیدی اما طبق عادت هر روزه خوابت نا تمام بود راهی درمانگاه شدیم اول قد و و زن و بعدم واکسن. پسر نازم الان وزنت رسیده به هشت کیلو و دویست و قدتم هفتاد سانت. سوال و جوابها که تمام شدن کتاب آموزش تغذیه تا سن هفت سالگی رو دادن و بعد روانه بخش واکسیناسیون شدیم اول قطره فلج اطفال و بعد واکسن ها یکی بعد دیگری به دوتا پاهات زدن که برای یه دقیقه گریه کردی و دیگه همه چیز تمام شد. اونروز طبق روال همیشگی قطره استامينوفن وکمپرس سرد و گرم در ساعات معین انجام شد و بحمدالله شبشم اثری از تب دیده نشد. انگار نه انگار.
اینم از واکسن شش ماهگی که اینقدر دلهره داشتم. دیگه عزیز دلم نا شش ماه دیگه خیالمون راحت شده. دو تا دندون کوچولوتم همچنان دارن میان بالا و دو طرفشم لثه ها باز سفید شدن یعنی کنار دندونای نیشت ردیف پایین. حالا کی باز در روزهای آتی ظاهر بشن خدا عالمه.
برای تولد نیم سالگی شهرادم باید بگم چون مصادف شده با اربعين گفتیم بعد اتمام ماه صفر یه جشن کوچیک بدون کادو بگیریم. اخه تازه توی اون هفته کلی کادو برای اش دندونیت کاسب شدی که از همه اونا که همش لباسن فقط هدیه زن عمو سمیه رو بیشتر دوس داشتی. دیگه اینکه برای این سنت نوبت آتلیه گرفتم تا چند تا عکس یادگاری داشته باشیم.
از لحاظ پیشرفتات باید بگم برای حرکاتت کلا خیلی پیشرفت داشتی. الان اسمتو که صدا میزنیم سریع نگاه میکنی. حتی اگه غرق بازی یا نگاه کردن آهنگ های مخصوصت که جدیدا خیلی بهش علاقه داری هم باشی با شنیدن اسمت میخندی یعنی اگه نگاهت نمیکنم اما حواسم بهت هست. با روروئکت همه جا میری و اگرم رو زمین باشی تا ازت غافل میشم غلت میزنی و از این طرف خونه میری اونطزف.
دیگه مامانی غذا خوردنتم عالیه. ماشاالله خوش اشتهایی. خدا کنه یکم وزن بگیری نمیدونم چرا احساس میکنم نسبت به بعضی از بچه ها کمه وزنت. البته درمانگاه از همه چیزت راضی بود و گفتن از حد نرمالم بهتره.
راستی مامانی موهای ریخته شدت همگی دارن در میان خیلی زیاد و پر پشتن. فکر کنم همه چیزو گفتم و چیز نا تمامی باقی نمانده.حالا بریم سر عکسای ناز دار مامان و بابا در ماه ششم زندگیش.
شهراد با هدیه زن عمو سمیه به بغل خوابش برده.
پسرم داره کتابشو مطالعه میکنه و سرش شلوغه.
شهراد و مکعب های رنگیش.
پسرم دیگه به راه رفتن با روروئک مسلط شده. (رنگش سلیقه باباشه)
سه چرخه فلزیش که خاله مبینا که از مشهد برا شهراد جون اورده.
و اینم عکس مانی خوشگل خاله زوار کوچولوی امام رضا.
شهرادم فدای اون خندیدنت که لحظه ای نیست از رو لبت محو بشه و به قول ننه که میگه من برای دیدن خنده هات لحظه شماری میکنم. من و باباییم با وجود خودت و خنده هاته که نفس میکشیم عزیزم.
بازم مثل همیشه شهناز و رضا عاشقتن دنیا دنیا. و میبوسیمت بی نهایت که هیچوقت سیر نمیشیم.