زندگی من شهرادزندگی من شهراد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

همه زندگی من و بابایی

یک خطر بزرگ از سرمون گذشت

1392/10/4 19:39
نویسنده : مامان شهناز
303 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم. خوبی عزیزم؟؟

نمیدونم تو هم متوجه شدی یا نه! توی هفته 8 که شب اول محرم هم بود برای ایمپلنت دندان بابایی رفتیم سمنان. عزیز جون و آقا جونم با ما بودن بنده خدا ها برای عیادت عموی من که توی I C U بستری بود همراه ما بودن.

اون روز ایمپلنت انجام نشد و بجاش پیوند استخوان زدن و نوبت  زدن برا دو ماه بعد. موقع برگشت بارون شدیدی میومد هم تو سمنان هم گردنه آهوان.

متوجه بی حالی بابایی شده بودم.من و آقاجون بهش گفتیم اگه حالت خوب نیست بزن کنار یکم استراحت کن. اصلا کاش خودم جاش نشسته بودم. ولی بابایی به راهش ادامه داد که یه هو ماشین از جاده منحرف شد و جیغ ماها بالا رفت.

بابایی سریع ماشین رو کنترل کرد که در آخر ماشین به پل کنار جاده رسید و از جاش بلند شد از روی گارد پل رد شدیم و بالاخره ماشین ایستاد. بعد از چند لحظه هاج و واج پیاده شدیم.تعجبتعجب

زیر ماشین داغون شد، دو تا لاستیک جلو ترکیده بود. ولی شکر خدا همه سالم بودیم. "الی" که من و بابایی خیلی دوسش داریم نذاشت اتفاقی برای ما بیوفته. خدا خیلی خیلی ما رو دوست داشت ماچشایدم  بخاطر فرشته کوچولوی ما بود که اتفاقی که می تونست خیلی تلخ بشه به خیر گذشت.

چون پلی که ما از روش رد شدیم ارتفاعش زیاد بود، اگرم توی جاده کشیده میشدیم با این ماشینهای سنگین . . !؟؟

عزیز جون فقط حواسش به تو بود همش بمن می گفت تو خوبی؟ نترسیدی؟ منم می گفتم خوبم. تا اینکه بعد دو ساعت به دامغان رسیدیم، یعنی ایران خودرو ما رو آورد

و تا چند روز خوابیده بودم بیشتر ترسیده بودم.

بابایی هی می رفت و می آمد می گفت: اگه برای نی نی مون اتفاقی بیوفته چی و باز نازم می کرد و ناراحت بود.افسوسافسوس

ولی هزار بار شکر که هیچ اتفاق تلخی نیوفتاد و تو صحیح و سالم پیش ما هستی.قلب

جوجوی من هر اتفاقی هم افتاد تو محکم منو بچسب. محکمه محکم با اون دستای کوچولوت . . باشه فینگیل مامان . . !!! همه این گلها تقدیم به نی نی قویه من.


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)