شب یلدا و تولد نی نی خاله مبینا
جوجوی من سلام. خوبی عشقم؟ زمستون شروع شده ات چطوره؟
هم نفس مامانی امسال یکی از بدترین یلدا ها رو گذروندیم. میگم بد از این نظر که وقتی عزیزجون و خاله مبینا بیمارستان بودن بقیه خاله جونها هم رفتن یه جای دیگه و من و بابایی خیلی حوصلمون سر رفته بود.
رفتیم کلی تو خیابونها دور زدیم ولی بازم حوصلم سر جاش نیومد. همش افسوس می خوردم که چرا ما دور هم جمع نیستیم. ولی با تموم این حرفا گذشت . . .
بزار از این حرفای کسلی بیایم بیرون. امسال یلدا برامون یه مهمون کوچولو آورد. امروز صبح نی نی خاله مبینا به دنیا اومد. یه پسر ریزه میزه که فقط گریه میکنه. اسمشم گذاشتن "مانی"
اینم سه تا از عکس های مانی، فینگیل خاله که روز پنجم تولدش لباس پوشیده می خواد بره تست غربالگری!
بازم مانی که داره با گلش فیگور میره.
و بازم مانی که هنوز نیومده نمیدونم کی اینقدر عصبانیش کرده!!!
همه وجود من به امید خدا سال دیگه یلدا پیشم هستی با تو بلند ترین شب سال برام کوتاهه. دیگه تنها نیستم، و این زمستون ها که همیشه میخوام به چشم زدنی بگذره بهارن. یه بهار دلنشین در کنار تو. که برام به معنای همه چیزی.