چهار ماهگی....
سلام نازدار مامانییی. چهار ماهگیت مبارک قند و عسلم.
برات بگم مامان جان. شهراد ما هم چهار ماهش تموم شد و رفت توی ماه پنجم. چه زود داره میگذره. پارسال همین موقع هنوز نمیدونستم که یه پسر خوشگل و ناز قد یه کنجد توی دلم دارم.
فقط خدا خبر داشت که سال بعدش درست توی همین روزا بهترین روزای زندگیمو با دردونم میگذرونم. بازم هزاران بار شکر خدا.
دیروز شنبه نوزده مهر ساعت نه صبح بابا اومد دنبال ما و رفتیم درمانگاه اول قد و وزنت رو گرفتن. پسر رشید من از بدو تولد پانزده سانت بزرگتر شده. الان 65 سانت شدی و وزنتم با لباس 7 کیلو و 300 مادر فدای قد و بالات بشه. گفتن همه چیزت عالیه. و بعدشم رفتیم برای واکسن ثلاثه. اول قطره بهت دادن و بعدشم بابایی تو رو نشوند روی زانوهاش منم رفتم بیرون که صدای جیغت رفت بالا . محکم بغلت کردم وگریتم به یه دقیقه نرسید.
از اونجا هم رفتیم خونه خاله زری چون حالت بد نبود و قبل از واکسن هم بهت استامینوفن داده بودم میخوابیدی. یکم بودیم و بعدش اومدیم خونه. موقع برگشتنم داشت اولین بارون پاییزی میومد و اگه تو باهام نبودی دوست داشتم همونجور برم خونه.
بعدشم یه تحول اساسی توی دکوراسیون خونه تک و تنها انجام دادم و شما هم خواب بودی و تا شب مسکن و کمپرس روی پاهات انجام شد ولی زیاد تب نکردی .
مطلب دیگه اینکه مامانی الان یه هفته ای میشه که موهای خوشگلت داره میریزه میترسم کلا کچل بشی اونوقت بریم برات کلاه گیس بخریم همش روی بالشت پر از موهای کوچولوته.
پسرم حالا دیگه بشکم اوفتادن و دستاشو از زیرش درآوردن مهارت پیدا کرده و علاقه داره همش این کارو انجام بده و وقتی دستاشو درمیاره کلی هم ذوق میکنه.
راستی روز قبل از تولدتم یعنی جمعه یه جشن کوچواویه سه نفره گرفتیم و مامانی ،بابایی و شهراد رو به پیتزا و کیک دعوت کرد.
شهراد با کیکش که اگر چه خیلی بزرگ نیست اما در عوضش خوشمزه هست .
و اینم یه پیتزای خانوادگی دوبل
دست خودم درد نکنه!
شهراد قبل از رفتن به درمانگاه. ( چند روزه بد جور هوا سرد شده!)
اینم وقتی بعد واکسن رفتیم خونه خاله زری با پرهام خالش عکس گرفته.
قصه چهار ماهگی ما هم بسر رسید. بیست/ مهر/ نود و سه