نوروز 93 ما !!!!!
پسر یکی یه دونه من سلام. عشقم که همه عشقهای دنیا خلاصه میشن تو وجود کوچولوت. تویی که مامان و بابا برای دیدن روی ماهت دیگه طاقتشون تموم شده و خیلی خیلی بی قرارن عزیزم!
پسرم سال نو و بهارت مبارک مامانی. خیلی ببخشید که دیر تر از همه مامانی های دوستات برات پست سال جدید رو می زارم. شرمندتم.
امسال تحویل سال نو، روز 29 اسفند 92 ساعت 20 و 27 دقیقه و 7 ثانیه بود. امسال از بین جمع دو نفری من و بابایی آوردن سبزه موقع تحویل سال نو، به داخل خونه رو من انجام دادم. اونم با سبزه قلبی خوشگل تو که عزیز برات ریخته بود و بعد از تبریکات و آرزوهای خوب برا خودمون و همه یکم که گذشت لباس پوشیده اول رفتیم خونه مامانی بابا. که عمو تقی، عمو مهدی و عمو حسین و زن عمو و سارا و پارسا بودن. از اونجا هم رفتیم خونه آقاجون و عزیز که همه خاله ها جمع بودن.
عزیز طبق عادت هر سال از لایه قرآن به همگی عیدی داد و برا بچه ها هم جدایه از عیدی از اون تخم مرغ های رنگ شدش کنار میذاره که امسال بخاطر وجود گل تو شامل حال منم شد!!!
خلاصه شب شاد و پر خاطره ای بود. روز اول عید قرار بود که به محض رسیدن خاله شهلا جمع شده بریم عید دیدنی. نزدیکای ظهر عزیز زنگ زد و خبر داد عموجانم که تنها عمویم بود و حدود هفت ماه در بیمارستان سمنان بستری بود فوت شده. خیلی ناراحت شدم غم از دست دادن عمویم از یک طرف بیشتر ناراحت آقاجون بودم چون برادر بزرگش که آخرین کسی بود که توی دنیا از خانواده اش براش مونده بود رو از دست داده بود.برادری که براش بسیار قابل احترام بود.
خلاصه شب به دیدن آقاجون برا عرض تسلیت رفتیم و فردا صبح هم(2فروردین) که مصادف با تولد آقاجون و چهارمین سالگرد عروسی من و بابایی بود به مراسم خاکسپاری و فاتحه خوانی گذشت.
مامانی برات بگم روزهای آغازین سال نو سراسر به غم و اندوه گذشت و هیچ کسی دل و دماغ نداشت. بعدشم بخاطر هماهنگی با سایر عمو ها به دیدن زن عمو مزتضی و دخترش غزل که ده روزی بود دنیا آمده بود به سمنان رفتیم. و تا آخر عید دید و بازدید ما اکتفا شد به رفتن خونه خواهر و برادر ها.
توی این روزها به اصرار خاله شهلا برای استفاده از وقتمون کاموا گرفته و برای زمستون جوجه کوچولوم لباس بافتم البته با راهنمایی های خاله و کمکش.
تا روز سیزده بدر که بر خلاف روز قبل و بعدش هوا آفتابی و عالی بود همگی به باغ آقاجون رفتیم و تا غروب اونجا دور هم جمع بودیم. در طول روز بخاطر شلوغی نتونستم تموم حواسمو بهت جمع کنم و حرکاتت رو زیر نظر بگیرم وقتی اومدیم خونه منتظر بیدار شدنت و لگدات بودم که خبری نشد و منم دل نگران. بابایی میگفت ناراحت نباش پسرم یا خوایه یا حوصله نداره می خواستی امروز والیبال بازی نکنی تا باهات قهر نکنه.(در حد چند دقیقه با بابایی) صبر کنی سر و کلش پیدا میشه.. من با دلواپسی منتظر بودم تا اینکه بعد یکی دو ساعت پا شدی حسابی تلافی کردی و باز خنده رو به لبهای ما آوردی عشق فسقلی ما.
مامانی هر چند امسال با ناراحتی شروع شد ولی بازم روزها قشنگن و بهار دوست داشتنی ترین فصله. امیدوارم تا آخر سال دیگه از این اتفاقات نیوفته و روزها به خوشی بگذره . . . . می بوسمت گل قشنگ بهاری منننننننننن.