تقویم تاریخ . . . چند سال قبل در چنین روزی!
ذره ذره وجودم سلام. خوبی مامانم؟ تو خوب باشی منم خوبم. . .
خواستم برات از اتفاقات حال و گذشته که تو این روزا افتاده بگم،یاد رادیوی قرمز و قدیمی آقاجون افتادم. حدود بیست سال قبل زمانی ما دبستان می رفتیم هر روز وقتی آماده مدرسه رفتن می شدیم و سر سفره صبحانه بودیم ، آقاجونم آماده تر از ما همیشه زودتر تو آشپزخونه بود و می خواست بره اداره و داشت رادیو که صداش همه جا بلند بود رو گوش می داد.هر روز اون لحظه تقویم تاریخ رو پخش می کردن و گوینده می گفت:چند سال پیش در چنین روزی. . . این اتفاق افتاد. . . اخرشم بس که دایی رضا رادیو بیچاره رو باز کرد و به اصطلاح خودش تعمیر کرد که خراب شد و صداش در نیومد. یادش بخیر روزای قشنگ کودکی. . . . بگذریم حالا تقویم تاریخ امروز ما. . . .
اول اینکه در چنین روزی فسقلی ما وارد پنج ماهگیش میشه. عمر من پنج ماهگیت مبارک.به امید خدا این چند ماه هم سریع بگذره و شکوفه های بهاری تورو برام بیارن.
بازم در چنین روزی خاله شهلا و محمد و امین و باباشون رفتن کربلا زیارت.که خوش بحالشون جای ما هم خالی و التماس دعا. ایشالا صحیح و سالم برگردند . . .
هفته قبل در چنین روزی (چهارشنبه) من و تو رفتیم جشن تولد سارا جون دختر عمو حسین و کنار بچه ها کلی خوش گذشت و زن عمو سمیه خیلی تهیه و تدارک دیده بود. ولی یادم رفت عکس سارا رو بگیرم برات بزارم. ایشالا همیشه به شادی..
دیگه برات بگم دو هفته قبل در چنین روزی به خاطر بی فکری من و گلکاری کردن تو حیاط مریض شدم، اونقدر ناراحت بودم و خودم رو سر زنش کردم که سریع رفتم و صدای قلبتو شنیدم تا خیالم راحت شد و بابت این کار ازت معذرت می خوام گلم که اذیت شدی. آخه قبل از تو تنها سرگرمی که با عشق انجام می دادم رسیدگی به گل هام بود هر چند بابایی برام آوردن کاکتوس به خونه رو ممنوع کرده ولی من یواشی کار خودمو می کنم و الان کاکتوس هام به سی رقم رسیده که بزرگ شدن و همشون گل میدن. امیدوارم بعدا باهم کنار بیاین
هر چند خودت گل سر سبد همشونی عشقم.
دیگه اینکه چند روز قبل هم سومین سالگرد بابابزرگ بود. یه مرد مومن و بزرگ که با رفتنش بابایی کلی افسرده شده بود. امیدوارم خدا رحمتش کنه و با اومدن تو حال و هوای بابايي هم به کل عوض بشه نازنینم.
و آخرین و مهم ترین رویداد تاریخی به سال قمری میلاد حضرت محمد و امام جعفر صادقه که توی هفته آینده هست.هشت سال پیش در چنین روزی من و بابایی برای اولین بار به عقد هم در اومدیم که اون زمان بهار بود و جزییاتش مفصله و بعدها برات تعریف می کنم که من و بابایی چه روزای تلخی داشتیم و چی شد که الان من عاشق باباییم. برا همینم هست که خیلی برامون عزیزی چون ثمره یه پیوند دوباره ای. . . . . عااااااااااششششششققققققققتتتتتتتییییییییییمممممم عزیزم!
*بیست و پنجم/ دی/ نود و دو*