تولد صدمین روز و ختنه سورانی شهراد
سلام شهرادم .امروز میخوام برات از جشنی که به عنوان صد روزگی و ختنه سورانت گرفتیم بگم و برات چند تا از عکساشو بزارم. پسر یکی یه دونه ما روز بیست و ششم شهریور دقیقا روز صد زندگیت بالاخره شما رو ختنه کردیم .با کلی مکافات و وسواسی که بابایی بخرج داد که چه نوعی باشه یا پیش کدوم دکتر بریم که شما زیاد اذیت نشی عزیز دلم. و بالاخره بعد از همه پرس و جو ها تصمیم به این شد که همون سنتی و پیش دکتر دارابیان برده بشی.
شب قبل از رفتن پیش دکتر خونه عزیز اینا رو من و آقاجون یکم تزیین کردیم و مراسم حنابندان مختصری هم گرفتیم. آخه میخواستیم برا عشق زندگیمون همه آداب و رسوم رو به جا بیاریم. اونشب عزیز شما رو برد حمام و با آتش اسفند فراوان و کلی رقص و آواز خاله جونها آوردنت بیرون. و بعد ظرف حنا که خودم برات درستش کرده بودم و آوردن و عزیز کف دستات حنا گذاشت. که چندان خوشت نیامد و بعد چند دقیقه برات شستمش.
بغل خاله آسیه
شب بیاد ماندنی بود. فردای اون روز ساعت هشت و نیم بابایی اومد دنبال ما و بعدشم رفتیم دنبال عزیز. با کلی دلشوره رفتیم درمانگاه سپاه. چون دکتر دارابیان فقط اونجا ختنه میکرد. مامانی سرتو درد نمیارم قبل ما چندتای دیگه نوبت داشتن که هر کدومشون توی اتاق میرفتن تا بیرون میومدن فقط گریه میکردن. بابایی که تحمل نداشت رفت اداره گفت هر وقت تمام شد زنگم بزنین. کارای صندوق تمام شد و نوبت به ما رسید .تو خواب بودی بغل عزیز . بیدارت کردم و یه شیر مفصل خوردی بعدشم بردمت و روی تخت خوابوندمت و کمی باهات بازی کردم. داشتی میخندیدی که دکتر و دو تا دستیارش اومدن تو اتاق منم رفتم بیرن. هر ختنه یه ربع بیشتر طول نمیکشید بنابراین زنگ زدم بابایی زود اومد. چند بار ایت الکرسی خوندم . عزیز توی سالن منتظر نشسته بود . دیدم صدایی بیرون نمیاد فکر کردم شاید آمپول بی حسی و نزدن اما عزیز گفت همون وقت بهش زدن. مامانی طول مدت این یه ربع باور کردنی نبود صدا از دیوار میومد که از تو نیامد.
بعدشم وقتی صدام کردن که برم توی اتاق و دستورات لازم رو بهم بدن دیدم پسر خوش اخلاقم همچنان سر حال و خندان بود. بعد گرفتن دستورات اومدیم خونه برات اسفند ریختم و عزیزم کادوی دامادیت پولت داد. یکم بعدش انگار بی حسی تمام شده بود شروع به جیغ زدن کردی ده دقیقه تمام. تا آرام بخش بهت دادم و سریع خوابت برد.اونروز هر چهار ساعت یه بار آرام بخش بهت دادم و استامینوفن و چرک خشک کن. تا شب بنگ و بی حال بودی و عذاب واقعی موقع عوض کردن اولین پوشک بود که جیغ میزدی و بخودت میپیچیدی. اما فرداش حالت خیلی بهتر بود.
این عکسم همون یه ساعت اول بعد کلی گریه خوابت برده.فدای مظلومیتت.
مراسم ما روز دوم بود که تو حالت خیلی بهتر بود از همون صبح رفتیم خونه آقاجون و طبق معمول همه کارها به عهده عزیز و آقاجون بود. و بابا هم در گیر کارای اداره. با اینکه پنجشنبه بود و او اداره نداشت اما بد شانسی اینترنت کلی از اداره جات خراب شده بود و بابایی تا غروب نیامد. و اما مهمانی ما که شامل حال فامیل های نزدیک خاله و دایی و عمو هات بود. البته خاله شهلا که نتونسته بود خودشو از مشهد برسونه و تلفنی تبریک گفت و خاله آسیه هم برای عروسی یکی از فامیل ها شمال بودن و زن عمو مزتضی هم برای واکسن غزل نبود .
المابقی همه بودن و بعد شام جشن گرفتیم کلی خوش گذشت.حالا عکس های جشنت.
شهراد و ننه
جشن خوبی بود و موقع رفتن مهمان ها هم یکم توی کوچه آتش بازی کردن که اونم خوشگل بود. پسرم داماد کوچولوی ما ایشالا صد ساله بشی عزیز دلبندم.
این عکسم روز سوم بع رفتن اولین حمام همراه مانی خاله مبینا.
و اینم امروز بعد گذشت پنج روز و بهبودی کامل.امروز پسرم سه تا از بخیه ها رو با هم مرخص کرده. هوراااااا
(یکم/ مهر /نود و سه) عاشقتیم مامانی