شش ماهگی جوجو
عشق ماندگار من و بابایی سلام.بازم منم مامانی.
بازم دارم برات مینویسم از روزایی که تو هنوز پیش ما نیستی. یعنی هستی اونجوری که ما دوس داریم و منتظریم نیست.
جوری که بغلت کنیم، ببوسیمت ،برامون بخندی و گریه کنی ،ناز کنی ،عطر بدن کوچولوت خونمونو پر کنه و اینکه جمعمون واقعا سه تایی سه تایی بشه!
برات بگه مامانی پسر گلم پنج ماهگیت تموم شد و وارد شش ماهگیت شدی. شش ماهگیتم مبارک دنیای من. خیلی خوشحال و هیجانزده ام که دیگه داری بزرگ میشی. چند شبم هست که حسابی بازیگوش شدی.نصف شب شروع به ورجه وورجه میکنی .خندم میگیره پیش خودم میگم این وروجک با اون دست و پاهای فینگیلش خسته نمیشه!!!!
نمیدونی عزیزم این ماه گذشته چقدر کار کردم. آخه نمی خوام کارام بمونه برا شب عید با اینکه هنوز ماه اسفند مونده بیشتر کارام تموم شده غیر یه کوچولوش که اونم باعثش سردی هوا شد...
وجود من دیگه داره بهار میاد. بهار پر شکوفه و پر جنب و جوش. فصلی که مامانی عاشقشه. بعدشم به امید خدا دیگه راهی نمونده تا رسیدن به وصال تو و دیگه نزدیکه که خداجون فرشته دوست داشتنی شو برامون به امانت بیاره. ایشالا که امانت دار های قابلی برات باشیم.
یه موضوع دیگه که خواستو برات بگم اینکه بابایی اصرار داره از خونه خودمون بریم یه خونه بزرگتر. چون خونمون با اینکه یه حیاط خوشگل داره یه باغچه که توش نسترن و محمدی داره ولی کوچیکه. باید خودمونو برای اومدن تو آماده کنیم.نمی دونم چی میشه از این طرف بهار میشه یا بعد بهار. . . .
مامانی دیگه وقتتو نمی گیرم. این روزا یکم وقتم کم شده. از یه طرف کارای عید و خرید از طرف دیگه باید شنلی که خاله شهلا یادم داده رو تموم کنم و هم برای عید برنامه شیرینی پزی دارم. البته مراعات حال تو رو هم میکنم. مراقب خودت باش. میبوسمت کوچولوی نازمممممممممممممممم.