زندگی من شهرادزندگی من شهراد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

همه زندگی من و بابایی

واکسن یک و نیم سالگی و دومین یلدای قند عسلم...

1394/10/6 18:44
نویسنده : مامان شهناز
358 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشگل مامانی خوبی نفسم...محبتمحبتمحبتمحبت

الان که دارم برات مینویسم ششم دی هست غروب ساعت شش و ده دقیقه که طبق معمول تو و بابایی خواب هستین و بهترین موقع برای ثبت وقایع اخیر....

واکسن یک و نیم سالگی تو مصادف شد با اخرین روز های ماه صفر و روزهای تعطیل اربعین ...بنابراین صبر کردم تا کلا این ماه تموم بشه . روز اول کاری بابا هم مرخصی گرفت و شما هم اماده رفتیم درمانگاه ...وزنت با توجه به بی اشتهایی های اخیرت چندان تعقییر نکرده بود الان رسیده به یازده و نیم کیلو و قدتم ماشالا خوب بود حدود هشتاد و پنج...بعدم برا من و بابا تشکیل پرونده جدا دادن و گفتن برا افراد بالای سی پرونده جدا داریم و این یه طرح جدید هست ...بعدم که مامای درمانگاه برام تشکیل پرونده داد و بالاخره رسید به واکسن ...طبق معمول منکه بیرون بودم و بابا تو رو گرفت رو پاهاش...

اول بهت قطره دادن بعدم یه واکسن به پای راست که ساکت بودی و  پای چپ که تا تو ماشین گریه کردی... کلی نازت کردم و بهت شیشه دادم ساکت شدی وقتی اومدیم خونه  گفتم شاید ببعد تب کنی یکم استامینوفن دادم و خوابیدی ...چند بار کمپرس سرد گذاشتم.و بعدم گرم... و تا شب موقع خواب هم یبار دیگه تب بر و مسکن ...تو خواب اونشب بیشتر از شبهای قیل بی قرار بودی اما فرداش به محض بیدار شدن همه چیز یادت رفت... انگار نه انگار و پرونده واکسن ها بالاخره نموم شد واکسنی که اینقدر دلواپسش بودم دیگه رفت تا شش سالگی عزیزم...خسته

این روزها امیر علی خاله اسیه هم بخاطر عفونت تو بیمارستان بستری هست. که بعد چهار روز مرخص شد...

امسال شب یلدا اوفتاده به روز دوشنبه .یه روز قبلش لباس یلدات که نگین جون از استارا فرستاده بود به دستم رسید و چقدر بهت میومد. و این کادوی یک و نیم سالگی من به پسر خوشگلم هست بوسبوسو روز دوشنبه مراسم تولد پرستو خاله زری بود که بخاطر مریضی تو و خودم نتونستیم بریم و خونه نشین بودیم. برا شبم که عزیز زنگ زد و شام دعوتمون کرد. و منم چند تا چیز درست کردم تا دست خالی نباشیم اونجا...

وقتی رفتیم همه بودن غیر خانواده خاله زری که خسته مراسم بودن و خاله مبینا هم سریع بعد شام رفتن خونه مادر بزرگ پدری مانی جون.  اخه اونا براش تولد دو سالگی مانی جشن گرفته بودن... در کل شب یلدای خوبی بودو دور هم خوش گذشت.

دیگه اینکه مدتیه پسر یکی یدونه من سرفه هال خلط دار و عطسه میکنه و ابریزش داره و با دوبار رفتن پیش دکترش بهتر نشدی برا همینم شنبه غروب رفتیم دکتر شاهرود و برات شربت های جدید نوشتو گفت تا چهار روز بخوری اگه بهتر نبودی از ریه هات عکس بگیری که بعد گذشت روزهای موعود صبح پنجشنبه رفتیم بیمارستان ولایت و از ریه هات عکس گرفتیم . بعد از ظهرشم برا یه دکتر دیگه دامغان بردیم...غمگین

بعد دیدن عکس و معاینه برات سه تا امپول چرک خشک کن نوشت با چند تا شربت جدید.... اینبار با دقت بیشتری دارو ها رو بهت دادیم و هر شب امپول که وقتی میزدن و نو گریه میکردی من و بابا انگار جیگرمون اتیش میگرفت گریهگریهخلاصه الان روزهای اخر دارو هات هست که فقط شربت چرک خشک کن میخوری و الحمدلله بهتری...

 الان بیشتر بچه های هم گروهیت هم مریضن ان شااله زود خوب بشن....

از لحاظ پیشرفت هات باید بگم همون حرفا رو تکرار میکنی فقط شهناز و رضا هم بهش اضافه شده (شنااااا و ایضا) که چقدر بابا  ذوق میکنه. هر کسیم زنگ میزنه میای پای تلفن و چند کلمه حرف میزنی و مدام تکرار تلفن رو میزنی و هم گوشیای من و بابا که بخاطر تو همشو رمز گذاشتیم.....یا اگه چیزی رو میخوای میگی مامان بده....یا بگیر...جی جی بده...شبا تا اخرین لحظه کلیپ های تلفن ها رو نگاه میکنی اونقدر گذاشتی که دیگه تحمل ما تموم شده...متفکرکچل

الان روز ها تو اتاق خودت بازی میکنی... جدیدا بابا برات بخاری خریده که اتاقت حسابی گرم شده.....چند روزیم هست با اهنگ ها رقص جدید میکنی تو خونه راه میری و اواز میخونی....کل کابینت اشپز خونه رو بهم میریزی.....همش هم لای در فریزری....شبم که میشه مدام میگی دردر....تا میگم شهراد پوشک بدو میری میاری...نه تنها این که اکثر وسایل رو میشناسی و میاری... موقع شیر خوردن خودت میری بالشت میاری و میخوابی و میخوری ....خلاصه ایکه مامانی لحظه ای از دلبری کردن دست بر نمیداری...

دیگه مامانی کاری به ذهنم نمیرسه حالا میریم و اما معضلی که جدیدا باهاش رو به رو هستیم پیدا کردن وسایلی هست که تو همش قایم میکن. ینی هر وقت شیر میخوری باید سریع شیشه رو ازت بگیریم وگرنه باید یه ساعت کل خونه رو دنبالش بگردیم.

چند شب پیش من و بابا میخواستیم بریم بازار و تو رو هم ببریم خونه خاله مبینا موقعی که خواستیم از در بریم بیرون رفتم برات شیر درست کنم اما بازم شیشت نبود من و بابا یک ساعت دنبالش گشتیم اما پیدا نشد. اخرشم از بیرون رفتن منصرف شدیم چون دیر شده بود....بعد که لباسامونو در اوردییم رفتی تو اتاقت و شیشه به دهن اومدی بیرون..ینی اگه بگم میخواستم از دست تو ووروجک موهامو بکنم دروغ نگفتم...تا اینکه یه شیشه یدک هم برات گرفتیم..خندونک

و اینکه دیروز برات چند تا تیکه از لباسای عیدتو هم خریدیم چون با توجه به وضعیت من و شلوغی عید کارمون یکم سخت میشد.برات پرو کردم عالی شده بودی عالی عشق من..... هم یه بسته مداد شمعی که روزا باهم نقاشی میکشیم...فدای همه خوشگلیات بشه مامان....محبتمحبتعزیز دلم نمیدونم کی گذارم به بیمارستان میوفته اما از الان به دلتنگی های تو فکر میکنم غم دنیا تو دلم میاد. بی اختیار اشکام میان... من بی تو و نفس هات و بوی تنت چکار کنم...جدیدا هم شبا موقع خوابتدستت رو میندازی دور گردنم و بوسم میکنی...مامانی من بدون تو میمیرم...دلشکستهدلشکستهدلشکسته

هر چند کارای خونه عزیز تموم شده و از بابت موندنت خیالم راحته و بابایم هست پیشت...میخوام این چند روز به آنی بیاد و بره...

دیگه خوشگلم کلی عکس داشتم برات اما موفق به گذاشتنش نشدم تا بابا کامپیوترو درست کنه ان شا اله پست بعدی با عکساتمحبتمحبتمحبت

پسندها (1)

نظرات (4)

مامان گیلدا
20 دی 94 20:38
عزیزم ایشالله دیگه هیچوقت مریض نشی خوشگل خاله
مامان شهناز
پاسخ
فدات فاطمه جان
ترنم
23 دی 94 7:58
واکسنت عافیت تنت کارات خیلی شبیه امیر مهدی همتون وروجکین و شیطون بوس بوس بوس
مامان شهناز
پاسخ
اره ترنم جون همشون لنگه همنامیر مهدی عزیزم رو ببوس
مامان محدثه
10 اسفند 94 9:53
عزیزم دوستت دارم داداش کوچولوی مهربون فدات محدثه جان
♥ مامان معصومه ♥
11 اسفند 94 14:28
سلام شهراد خاله فدای خوشگلم بشم من
مامان شهناز
پاسخ
قربونت معصومه مهربان