پانزده ماهگی نفسم....
سلام دنیای من... عزیز دلم که هر روز از روز پیش دوست داشتنی تر میشی و با کار ها و لوس بازیات دل ما رو بیشتر از قبل میبری...
پسرم پانزده ماهگیت مبارک خوشگل مامان... الان که دارم برات مینویسم شما در خواب بعدازظهرت هستی... ساعت سه بعد از ظهر سه شنبه بیست و چهارم شهریور... یه عصر دلپزیر و ابری که اسمون داره رعد و برق میزنه و نم نم بارون هوا رو خییلی دل انگیز کرده امسال انگاری پاییز زودتر شروع شده . توی این ماه اخیر هوا خییلی اینطوری بوده و شکر خدا بارون خوبی اومده....
بریم سروقت کارا و احوالات جگر گوشم. مامانی دیروز همراه بابا رفتیم برا قد و وزنت که ماشالا عالی بودی قدت شده 80 و وزنتم 11:200 از همه چیزت راضی بودن.. این روزا شکر خدا غذا خوردنت بهتر شده البته بد قلقی میکنی و نمیخوری اما با اصرار من حل میشه....
و دیگه اینکه کاری نیست که نکرده باشی تو خونه اما از لحاظ حرف زدن همون کلمات قبله... نمیدونم چرا هر چی باهات کار میکنم دل نمیدی و نمیخوای یاد بگیری و همچنان فقط میپرسی این چیه؟ و این کیه؟دندونای جوانه زدت هم کامل اومدن بیرون خیییلی خوشگل و سفیدن.الان دیگه خییلی به خونه عزیزجون عادت کردی و هر چند ساعتی باشه میمونی و با عزیز میری پارک
این روز ها در گیر اسباب کشی هستیم که ایشالا تا چند روز اینده دیگه تموم میشن. برا همینم نتونستیم با عمو حسین اینا بریم شمال و یه هوایی عوض کنیم.
دیگه حرفام تموم شد . ایشالا پسرم کلی حرف بزنه و بیام براش بنویسم و ذوق کنم و این پست اخرین پست این خونه هست... دیگه از این خونه میریم جایی که نزدیک عزیز و بقیه خاله ها هست و از اینجا بزرگتر هم هست.... که از این بابت خییلی خوشحالم... به خدای بزرگ میسپرمت که همیشه خودش مراقبته دنیا دوستت دارم قشنگم.