زندگی من شهرادزندگی من شهراد، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
پیوند عاشقانه ماپیوند عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 29 روز سن داره

همه زندگی من و بابایی

نوروز 93 ما !!!!!

پسر یکی یه دونه من سلام. عشقم که همه عشقهای دنیا خلاصه میشن تو وجود کوچولوت. تویی که مامان و بابا برای دیدن روی ماهت دیگه طاقتشون تموم شده و خیلی خیلی بی قرارن عزیزم! پسرم سال نو و بهارت مبارک مامانی. خیلی ببخشید که دیر تر از همه مامانی های دوستات برات پست سال جدید رو می زارم. شرمندتم.      امسال تحویل سال نو، روز 29 اسفند 92 ساعت 20 و 27 دقیقه و 7 ثانیه بود. امسال از بین جمع دو نفری من و بابایی آوردن سبزه موقع تحویل سال نو، به داخل خونه رو من انجام دادم. اونم با سبزه قلبی خوشگل تو که عزیز برات ریخته بود و  بعد از تبریکات و آرزوهای خوب برا خودمون و همه یکم که گذشت لباس پوشیده اول رفتیم خونه ماما...
20 فروردين 1393

پسرم رفته توی هفت ماه!!!

سلام گلم ،سلام بهارم،بالاخره بزرگ شدی و رسیدی به هفت ماه.یگانه پسرم هفت ماهگیت مبارک. وای شکوفه من مامانی خیلی خوشحاله. خوشحال برای بزرگ شدن و سالم بودن تو، برای رسیدن سال نو، برای اومدن بهار قشنگ و برای یه زندگی عالی. برای همه چیز خوشحال و سپاسگذار خداجون هستم.              زندگی من، الان که وارد هفت ماه شدی نزدیک یک کیلو وزن داری و حدود 36 سانت هم قد  کشیدی.و الان جوری تکون میخوری و پشتک میزنی که دل منو میکنی و از بیرون کاملا واضح دیده میشه. من و بابایی گاهی اوقات حرکت هاتو دنبال میکنیم ، نمی دونیم تو سرت چی میگذره ولی با همین جنب و جوش ها به ما کلی حال میدی...
29 اسفند 1392

شمارش معکوس تا آخر سال.

سلام پسر مامان خوبی؟چه خبرا؟ طرفای شما هم بهار اومده؟ منم خوبم و اینجا هم همه چیز عالی و قشنگ شده . برای امید زندگیم بگم کارام دیگه تموم شده و چقدر خسته شدم گلم.       و اینم قیافه من بعد این همه کار. فقط یکم خریدامون مونده.البته بابایی به اینکه الان همه چیز خریده بشه اعتقادی نداره. میگه اکثر جنسای توی بازار جالب نیست.ولی من جدای از این جریانات هنوز ذوق بچگی هامو دارم. آخه وقتی بچه بودیم از یه ماه مونده به عید با عزیزجون می رفتیم بازار و از نوک انگشت تا مغز سرمونو می خریدیم و تا عید هر کی میومد خونمون میاوردیم و بازار میکردیم.و روز اول عیدم صبح اول وقت زودتر ا...
26 اسفند 1392

شش ماهگی جوجو

عشق ماندگار من و بابایی سلام.بازم منم مامانی. بازم دارم برات مینویسم از روزایی که تو هنوز پیش ما نیستی. یعنی هستی اونجوری که ما دوس داریم و منتظریم نیست.                                                جوری که بغلت کنیم، ببوسیمت ،برامون بخندی و گریه کنی ،ناز  کنی ،عطر بدن کوچولوت خونمونو پر کنه و اینکه جمعمون واقعا سه تایی سه تایی بشه!                برات بگه م...
30 بهمن 1392

سونوگرافی تعیین جنسییت.

دردونه مامانی سلام. خوبی گل پسرم؟ مامانم خوبه و سر حال تر از همیشه. .     می خوام داستان سونوگرافی رفتنم رو بگم و تعیین جنسیت.روز اول بهمن بابایی موقع برگشت از اداره برام نوبت گرفت واسه فردا صبح ساعت 9:30 دقیقه. بابایی گفت فردا باید تنها بری چون من سمنان جلسه دارم. خیلی پشیمون شدم. کاش میذاشتم برا  یه روز دیگه که باباییم بتونه بیاد.ولی خب نمیشد کاریش کرد باباییم با تمام ذوقش مجبور بود بره. و فردای اون روز ساعت هفت رفت و من با یه دنیا استرس تنها موندم. منم ساعت معین توی مطب حاضر شدم. خوشبختانه خلوت بود و سریع نوبت من شد. زیر لب آیت الکرسی می خوندم که یه وقت مشکلی نداشته باشی و همه چ...
10 بهمن 1392

پسر یکی یه دونه ما. . . !!

            گوهر وجودم حرفی دارم با تو . . . . . . . و احساس روشن عاشقانه ام، راه را در این تاریکی و تنهایی بر تو هدایت خواهد کرد. تا آن شود که خوشتر از شیرینی نامت است . . . پسرم، ببین پدر چه بی تابانه در انتظارت نشسته است. آغوش گرم، تپش قلب، خاطره زیبایی است که عمیقا در دلم نقش بست . . . این عشق ترس را از دلت بیرون خواهد کرد. مهربانم . . . من . . . پدر . . . با . . . تو . . . می مانیم.   ...
3 بهمن 1392

وروجك ما شیطون شده!

سلام هستی من . . خوبی سرخ و سفیدم؟ مامانم خوبه و غافلگیر از شیطونی های تو!!! میدونی امید من . . از ماه اول بارداریم، هفته به هفته حرکات حال و آینده و وضعیت تو رو از کتاب یا اینترنت می خوندم و دنبال میکردم و تو رو همون جور توی ذهنم مجسم می کردم. توی کتاب نوشته بود معمولا اولین حرکت رو توی هفته شانزدهم از خودت نشون می دی و دوباره حرکت بعدی معمولا یه هفته بعد یا بیشتر انجام میشه. ولی خب این شرایط برای همه بچه ها یکسان نیست.       توی هفته شانزدهم یه شب پای ظرفشویی داشتم ظرف های شام رو می شستم که یه هو یکی زیر دلمو به بیرون حول داد. اونقدر واضح بود که جیغم رفت بالا. بابایی گفت چی شد؟ گفتم الا...
2 بهمن 1392

تقویم تاریخ . . . چند سال قبل در چنین روزی!

ذره ذره وجودم سلام. خوبی مامانم؟ تو خوب باشی منم خوبم. . . خواستم برات از اتفاقات حال و گذشته که تو این روزا افتاده بگم،یاد رادیوی قرمز و قدیمی آقاجون افتادم. حدود بیست سال قبل زمانی ما دبستان می رفتیم هر روز وقتی آماده مدرسه رفتن می شدیم و سر سفره صبحانه بودیم ، آقاجونم آماده تر از ما همیشه زودتر تو آشپزخونه بود و می خواست بره اداره و داشت رادیو که صداش همه جا بلند بود رو گوش می داد. هر روز اون لحظه تقویم تاریخ رو پخش می کردن و گوینده می گفت:چند سال پیش در چنین روزی. . . این اتفاق افتاد. . . اخرشم بس که دایی رضا رادیو بیچاره رو باز کرد و به اصطلاح خودش تعمیر کرد که خراب شد و صداش در نیومد. یادش بخیر روزای قشنگ کودکی. . . . بگذری...
24 دی 1392